کافه پرنس
درباره وبلاگ


کافه کافه

پيوندها
روزگارم مرد با تمام خاطراتش
جمعه بازار
چه رازیست وراي این همه عظمت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه پرنس و آدرس cafe-prince.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 22905
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 40
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
پرنس
monarch

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 9:4 :: نويسنده : پرنس

ترم بعد شروع شد. من هم عین حرفه ای ها گذاشتم بعد عید رفتم

دانشگاه.چقدر فضای دانشگاه بهاری شده بود درست مثل رفتار

بچه ها. اولین محلی که انتخاب کردم بورد کلاس ها بود تا ببینم کدوم

کلاس کجا تشکیل میشه.

تازه فهمیدم من حرفه ای نیستم از من حرفه ای تر خیلی هست

که گذاشته بعد عید برسه خدمت دانشگاه.از بین کله ها دنبال

شماره کلاس می گشتم که چشمم به یه کله آشنا افتاد!!!

اشتباه نمیکردم کله ی نافرم خود مهرداد بود.از بین اون همه

دانشجوی مشتاق رد شدم و رفتم سمتش. دقیقا جلوی بورد

ایستاده بود.محکم زدم تو کمرش و گفتم:

- چطوری رفیق؟

انصافا اگه بدنش رو فرم نبود با صورت چسبیده بود تو بورد.

برگشت چپ چپ نگاه کرد و گفت:

-مطمئنی من رفیقتم؟ اینجوری که تو زدی فکر کنم با دشمن

اشتباه گرفتیا.

بعد لبخندی تحویلم داد و باهام روبوسی کرد.

-بی معرفت نگفتی دلم برات یه ذره میشه؟

فقط با اس دادن که نمیشه، دلم واسه صدات تنگ شده بود پویا

-چی؟ چی گفتی؟

صداش با صدای آهنگ قاطی شده بود آخه دانشگاه بین

کلاس ها آهنگ پخش می کرد.

-ولش کن بیا بریم سمت کلاس اونجا برات تعریف می کنم.

بعد دستم رو گرفت و کشید سمت خودش. راه افتادیم.

توی راهرو صدا کمتر بود.

-خوب از خودت بگو چکارا می کردی؟

-هیچی سعی کردم نزدیک عید رو فرش فروشی باشم

تا لااقل خرج شب عیدم در بیاد

-خوبه بابا.تو هم یه جوری میگی آدم یاد فیلمای دهه 50-60 میفته

-تو چکار می کردی؟

-من؟ هیچی؟

-راستی گفتی کارت چیه؟

یه نگاه عجیب غریب بهم کرد و گفت:

-نگفتم

-راست میگی نگفتی.میتونم بپرسم چرا؟

-نه...

بعد لبخندی زد و ادامه داد:

-آخه کار من به چه درد تو میخوره؟

-میخوام بدونم.

-ندونی بهتره

-بــــــــــــله

رفتم توی خودم، یه جورایی بهم برخورده بود. به خودم که اومدم

دیدم ناخواسته دارم به یه دختر نگاه میکنم. چقدرم چهره ش آشناس.

اونم زل زده بود به من.خواستم از مهرداد بپرسم اون دختر رو میشناسه.

نگاه مهرداد که کردم دیدم نیشش تا بناگوش بازه

-چیه؟

-نفهمیدی؟

-نه

روبروی کلاس بودیم. کشوندم سمت کلاس.

-میشه بگی چه خبر شده؟ چته؟

-چرا اونجوری نگاه دختر مردم میکنی؟

-دختر مردم؟ ندیدی اون چجوری نگاه پسر مردم! می کرد؟

تازه شم من ناخواسته چشم تو چشم شدم باهاش

-یعنی میخوای بگی نشناختیش؟

-آها! حالا که تو گفتی یادم اومد کلفت قبلی خونه مون بوده!

از کجا باید بشناسمش؟

-از اونجایی که اون ترم دو نفری زدیم حالشو گرفتیم

-نـــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!

-آره

-میگم چهره ش آشنا بود.

-فکر کنم حال کرده با اخلاقت

-نخیر فکر کنم داشت نقشه قتل من و تو رو توی ذهنش می کشید.

گفتگومون با اومدن استاد به کلاس ناتموم موند.

فرداش دوبازه خودمو به بورد رسوندم.نسبتا خلوت بود.

آخرین لحظه قبل از اینکه سرم رو بچرخونم سمت بورد دیدمش.

نشسته بود روی صندلی نزدیک بورد گوشه ی دیوار.دو تا از

دوستاش هم کنارش بودن.بی اعتنا رومو برگردوندم سمت بورد.

-اوناهاش. خودشه همونی که.... و بعد با دوستاش ریز خندیدن.

منو میگی انگار آب یخ ریختن روم

-----------------------------------------------------------------------

...to be continue

 

 
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : پرنس

سلام گرم منو توی این روزای سرد زیر کولر پذیرا باشین

اونجوری نگاه نکن بخدا الانم توی کافی نت دارم کیبورد میزنم

** این بخش مربوط به دوست عزیزمه( بخدا من پست 13 تیرت رو ندیدم حسابی هم شرمنده م)

کاش بهم میل میزدی لااقل اونو یکی در میون چک میکنم. کی گفته من نامزد کردم؟!!!

رمان یاسمین (نوشته م.مودب پور) رو حتما بخونین. یه دوست بهم کادوش داد روز تولدم.

معرکه بود.

خواننده های محترم وب بدانید و آگاه باشید که هنوز مغز این حقیر دچار.....  نشده و 100%

مجرد میباشم (اونم تضمینی)

نمیدونم از چی باید بگم و از کجا. همه دوست دارن بدونن این داستان کیه. قشنگیش به سکرت

بودنشه و ذهن خلاق من که دارم بهش آب و تاب میدم

-----------------------------------------------------------------------------------------

ادامه داستان

پرنس هوای کافه ت کمی سرد شده میشه بخاریا رو زیاد کنی؟

- آره حتما آقا پویا

داشتم بخاری ها رو زیاد می کردم که تقاضای یه لیوان آب کرد

آب رو براش بردم دست کرد تو جیبشو یه بسته قرص درآورد یکیش رو با وسواس خاصی

بالا انداخت. سرش رو تکونی داد، چشماشو بست و قورتش داد و بد هم آب رو لاجرعه سرکشید

چشمام منتظر به لباش دوخته شده بود تا ادامه داستان رو بگه

- دلم شکسته بود. نمیدونم چرا ولی حس میکردم این دل منه که شکسته.زمان استراحت کلاس

با اذان مغرب یکی بود. رفتم نمازخونه و با خدای خودم خلوت کردم. چقدر گریه کردم، چقدر...

ازش خواستم یکی رو سر راهم قرار بده که حسابی باهاش خو بگیرم و بتونم حرف دلم رو

راحت بهش بزنم

چند لحظه بعد دیدم استاد بهرامی هم توی نمازخونه اومد. چقدر عبادتش برام قشنگ بود. عبادتش که

تموم شد نگاهی به من کرد و گفت آقا پویا منتظر ارائه کنفرانست هستم

منو میگی رنگ به رو نداشتم از یه طرف جریان امروز کل حفظیاتم رو از خاطرم برده بود از یه

طرف استرس دوباره اومده بود سراغم...

سر کلاس بودم با هزار ترس و لرز رفتم پای وایت برد. ویدیو پروژکتور هم روشن بود. نگاهی

به بچه ها کردم سرم گیج رفت. مهرداد تا حال منو دید گفت:

-  سلامتی ارائه دهنده صلوات.

خنده م گرفت. احساس کردم باید تمرینات من و مهرداد جواب بده.من که روی مهرداد رو کم کردم.

این که چیزی نیست.

- با سلام خدمت استاد و دوستان گرامی، همونطور که.......

یه ساعتی گذاشت خودم هم متوجه نبودم چی دارم میگم و اوضاع چطور داره پیش میره فقط میدیدم

همه با علاقه دارن به حرفام گوش میدن.ارائه که تموم شد بچه ها تشویقم کردن. باورم نمی شد.

مثل اینکه ماموریت با موفقیت تکمیل شده بود. استاد اومد سمتم و گفت:

- فوق العاده بود پسر آفرین. ولی موضوعش همچین به اون چیزی که گفتی ارتباطی نداشتا.

بگذریم بریم سر نمره دادن. بچه ها بهش چند بدیم.

صادق داد زد:

-استاد این بشر از بچه های بوفه نشین ته کلاسه هواشو داشته باشین.

مهرداد ادامه داد:

-استاد بگو یه چرخ بزنه ببینیم نمره چند بهش میخوره.

- تا اینجا که ماکس نمره مال آقا پویاس.

من ناباورانه نگاه استاد کردم. استاد لبخندشو تحویلم داد.

صدای مهرداد دراومد استاد نمره کامل منظورتونه دیگه؟! اونو که به اکثر بچه ها دادین.

- بله اما این یه نمره بیشتر از بقیه می گیره چون موقع ارائه ش نه کسی خسته شد و

از کلاس بیرون زد، نه کسی مشغول حرف زدن با بغل دستیش شد. پویا واقعا یه

کنفرانس دهنده ی حرفه ایه.

مهرداد دستاشو تو هم حلقه کرد و دست به سینه نشست و گفت : آره استاد! آقا پویا یه روزه

متحول شده. از شکوفا گذشته این غنچه، ترکیده

کلاس ترکید

اون ترم هرکاری کردم نتونستم سر از راز مهرداد در بیارم که چکاره س.صادق پایان اون

ترم با نامزدش ازدواج کرد. اوایل ترم یه ایمیل دریافت کردم از طرف بچه ها(استاد بهرامی

به بچه ها پیشنهاد داده بود یه میل گروهی درست کنن و با همدیگه در ارتباط باشن)

موضوع میلش عجیب بود. تو رو خدا این میل رو نخونین

من هم مثل همه آدمای کنجکاو بازش کردم.یه خبرنامه بود...

جسد یکی از اساتید دانشگاه توی ارتفاعات البرز پیدا شده.

به نقل از منابع محلی این استاد دانشگاه به علت علاقه وافر به کوهنوردی در یکی

از روزهای سرد بهمن ماه به ارتفاعات البرز رفته و پس از طی مسافتی به دلیل

مه آلود بودن منطقه راه را گم می کند. تلاش وی برای ارتباط با دوستان و آشنایان

ناکام مانده و بدن وی پس از سه روز مقاومت در برابر سرما و نبود آب و غذا دچار

یخ زدگی شده است.نام این استاد نامی دانشگاه اسکندر بهرامی...

باقیش رو نتونستم بخونم. نفسم بالا نمیومد. اشک تو چشمام حلقه زده بود. تک تک

لحظات قشنگی که باهاش داشتم جلوی چشمم میومد. زنگ زدم به مهرداد. اونم مثل من

تو بهت بود. خبر رو تایید کرد و گفت زنگ زده از دانشگاه پرسیده.

همه درسام پاس شد.بیشترین نمره م مربوط به درس استاد بهرامی بود

ترم اول دانشگاه خاطرات زیادی برام به همراه داشت خاطراتی که اکثرشون تلخ بودن

-----------------------------------------------------------------------

to be continue

 
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : پرنس

-         س س سلام

چشماشو هاج و واج دوخت بهم!
-         علیک سلام بفرمایین
چه عرق سردی رو پیشونیم بود. احساس می کردم اینقدر
قلبم داره بلند بلند میزنه که صدای تپشش رو اون هم داره
میشنوه. دوتا از دوستاش کنارش بودن و با دیدن من و
وضعیتم، مرده بودن از خنده.چشمام به دوستاش خیره
شده بود که دستش رو آورد جلو چشمام تکون داد و گفت:
-         آقا با من کاری داری یا با دوستام؟ کمکی ازم بر میاد
نفسم در نمیومد. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم
مهرداد داره عاجزانه نگاه میکنه. نفس عمیقی کشیدم،
برگشتم، چشمامو بستم و گفتم:
-         دوستم باهاتون کار داره
-         خوب به شما چه؟ مگه خودش زبون نداره
-         نه! یعنی چرا داره ولی روش نمی کنه. می ترسه
-         مگه لولو خرخره ام. از چی می ترسه
مخم هنگ کرد. چی بهش بگم
-         میخواد تنهایی باهاتون صحبت کنه.
صادق از دور دید که مهرداد پشت یکی از درختای دانشگاه
قایم شده و داره ریسه میره از خنده. خودشو رسوند بهش.
-         سلام مهرداد
مهرداد در حایکه اشک گوشه چشمشو پاک می کرد گفت:
-         هه! هه! سلام صادق
-         به چی می خندی؟
-         هیچی بابا، پویا چند روز دیگه کنفرانس داره.بنده خدا
روش نمی کنه تو کلاس جلو جمع حرف بزنه. یه جورایی
خجالتیه
-         خوب تو چته؟ به چی داری می خندی؟ این قضیه که
خنده نداره
-         خواستم یه کاری کنم یخش آب شه و از اون پیله
خجالتیش در بیاد بیرون. اون دختره رو اونجا می بینی؟
-         همون روسری کرمه؟
-         آره. به اسم اینکه ازش خوشم میاد فرستادمش بره
جلو و از طرف من باهاش صحبت کنه
-         مهرداد! گناه داره
-         نه بابا چیزیش نمیشه که. یه کم ممکنه دستش بندازن
و بعد تموم میشه فقط کمی از اون تته پته کردن درمیاد.
یاد می گیره روابط عمومیش خوب باشه. حراست هم اومد
کاریش داشت با من. نگران نباش.
-         حالا اگه از پسش براومد چی؟
-         نمیتونه بابا. پویا بنده خدا تو اینجور کارا ضعیفه. نمیدونی
چه مشکلی داشت با ارائه کنفرانسش واسه من. این که
نمیتونه چهار تا خط رو جلو من بگه چطور میخواد کنفرانس
بده.
بله آقای پرنس. مهرداد ناخواسته میخواست به من درس
زندگی ده. غافل از اینکه من درسته خجالتی بودم اما توی
بازار چرخیده بودم. کم کمش چندتا معامله فرش رو به
تنهایی انجام داده بودم. میتونستم دو نفر رو بندازم به
هم.
اون خانم دوتا دوستش که همراهش بودن رو مرخص
 کرد و گفت:
-         برید بعدا خودم میام.
بعد رو کرد به من و گفت:
-         خوب اون آقا کجا هست؟ چرا نمیاد؟
-         تشریف بیارین بریم سراغش
صادق زد رو شونه مهرداد
-         آقا مهرداد نخند، نخند کله مبارک رو بیار بالا که فکر
کنم گاو همسایه غازه!!!
مهرداد از پشت درخت سرک کشید و با ناباوری به
صادق خیره شد.
-         این دیوونه داره چکار می کنه؟ چرا داره دختره رو
میاره این سمت؟
-         فکر کنم قصدش خیره! طرف خودش داره میاد
خواستگاریت! بادا بادا مبارک بادا
-         خفه شو بابا.
-         خوب خانوم رسیدیم. ایشون همون دوستم هستن
که خدمتتون عرض کردم آقا مهرداد خودتون بفرمایین
حرفاتون رو بزنین. چطوری صادق؟ خوبی؟ یه دقیقه
بیا کارت دارم.
رفتیم اونور محوطه و به حرکات مهرداد خیره شدیم.
مهرداد بنده خدا میخواست به دوستش کمک کنه
( البته با به چاه انداختنش) حالا وضعیت خودش دیدنی
بود. اینقدر حرف اونا طول کشید که کلاس بعدی شروع
شد. رفتیم سر کلاس.در کلاس باز بود. وسطای کلاس
دیدم یکی بیرون داره بال بال میزنه. آروم از کلاس زدم
بیرون
-         چته؟ چرا داری بال بال میزنی؟ ببینم درست شد؟
-         روحم تو روحت پویا، این چه کاری بود کردی؟
-         چه کار؟ خودت گفتی دوستش داری و نمی تونی بهش
بگی
-         بله ولی نگفتم برو بیارش خودم حرفامو بهش بزنم
-         ا! راست میگیا! به خنده گفتم یادم رفت شرمنده حالا
درست شد
-         چی درست شد بابا؟
-         حرفتو بهش زدی؟
-         پویا یه کاریش کردم و یه جوری زدم تو برجکش که نگو
-         چرا؟ چی گفتی مگه بهش؟
-         گفتم ببخشید خانوم من نامزد دارم رو من حساب نکنین
-         نه؟! شوخی می کنی؟!
-         آره شوخی می کنم. گفتم من نامزد دارم بیاید ساقدوش
عروس شید
-         کم چرت و پرت بگو ببینم
-         آخه روم نمیشه
-         چه گندی زدی؟
-   گفت شما با من کاری داشتی؟
-   گفتم آره
-   گفت پس چرا خودتون نیومدین جلو
-   گفتم روم نکرده مزاحمتون شم. خصوصا با اون بادیگارداتون
-   گفت حالا چیه؟ نکنه ...
-         گفتم نه نه اصلاً! من نامزد دارم، روز زن میخوام بهش هدیه بدم. این
روسری شما خیلی قشنگه، آدرس مغازه ای که اینو خریدین
رو بهم بدید تا برای اون هم از همین بخرم!!!
منو میگی بر و بر نگاه مهرداد می کردم بهش گفتم:
-         آخه دیوونه مگه نامزد داری؟
-         ندارم ولی فرمشو پر کردم، گفتن به زودی یکی بهم
میدن
-         آبرومونو بردی! بمیری. حالا دیگه من با چه رویی تو این
دانشگاه بچرخم
-         تو آبرومونو بردی
-         میخواستم ببینم تو موقعیت انجام شده چطور باید
عکس العمل نشون داد
-         مگه من موش آزمایشگاهیتم؟
-         مگه من بودم؟ صادق گفت چه آشی برام پخته بودی
-         عیب نداره حالا دیگه میتونم روی کنفرانست حساب کنم.
میتونی از پسش بر بیای
-         ولی اون دختر بیچاره چه گناهی کرده بود؟
-         خیلی پر رو بود مدام تو رو زیر نظر داشت. باید میزدم
تو برجکش.

...to be continue

پ.ن: ببخشید ادامه داستان دیر شد. کمی مشکل داشتم. منتظر ادامه جذابی باشین

 
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : monarch

قوانين سخت پدر را خوب مي دانست

ظهر گرم تابستان بود و پدر خسته از سر کار آمده بود تا استراحت کند

خوابش سبک بود و اگر از خواب به هر دليلي مي پريد سرش درد مي گرفت

براي همين به همه فرزندان کوچکش گوش زد کرده بود که اگر بخوابد و سر و صدايي از آنها بشنود با کمربند کارشان را مي سازد و گفته بود يا مثل بچه آدم بخوابيد يا اگر نمي خوابيد برويد توي اتاق بي سرو صدا بازي کنيد

بازي که بي سر و صدايش کيف نداشت!!

پسر بزرگ و وسطي خانواده گرفتند خوبيدند...

دختر کوچکتر و پسر کوچک و وروجک خانه حرف پدر را جدي نگرفته بودند و دلشان شيطنت مي خواست

فرزند دوم و دختر خانواده که گويا هميشه غمگين بود و بي جهت تمام کاسه کوزه ها سرش ميشکست و هميشه دعوا ميشد...

از تهديد پدر ترسيده بود و بالشش را آورد و روي زمين جلوي کولر پيش بقيه دراز کشيد که بخوابد

دو وروجک خانواده بالاي سرش آمدند و شروع کردند به پچ پچ کردن و خنديدن

دخترک مي ترسيد هر چه مي گفت برويد توي اتاق، الان بابا بيدار ميشه، ساکت باشيد، از پيش من بريد...

هر کاري کرد فايده نداشت بالاخره پدر با عصبانيت بيدار شد

سرشان داد زد... يک لگد به دخترک که دراز کشيده بود زد و گفت زهرمار دختره گنده مگه نشنيدين چي گفتم

دختر گنده تنها 8 سال بيشتر نداشت

امد از خودش دفاع کند که پدر از جا بلندش کرد و دستش را کشيد

آن دو پسري که خواب بودند را هم از خواب پراند و گفت حالا خودشون رو به موش مردگي زدند

کشان کشان هر سه را تا دم در برد و در را باز کرد

با عصبانيت گفت زود باشيد از همين جا بدون دمپايي بريد ان طرف حياط زير آفتاب بايستيد تا وقتي نگفتم داخل نيايد

از پنجره نگاه ميکنم هر کي بياد تو سايه بيشتر تنبيه ميشه

فقط اشک بود که از چشم دخترک سرازير ميشد

خواهر و برادر کوچک پشت پنجره آمده بودند و با ناراحتي نگاه مي کردند

مي دانستند اين تنبيه به خاطر آنهاست اما نمي توانستند راستش را بگويند!

گریه های ناز و بانمک کودکان

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد