|
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : پرنس
سلام گرم منو توی این روزای سرد زیر کولر پذیرا باشین اونجوری نگاه نکن بخدا الانم توی کافی نت دارم کیبورد میزنم ** این بخش مربوط به دوست عزیزمه( بخدا من پست 13 تیرت رو ندیدم حسابی هم شرمنده م) کاش بهم میل میزدی لااقل اونو یکی در میون چک میکنم. کی گفته من نامزد کردم؟!!! رمان یاسمین (نوشته م.مودب پور) رو حتما بخونین. یه دوست بهم کادوش داد روز تولدم. معرکه بود. خواننده های محترم وب بدانید و آگاه باشید که هنوز مغز این حقیر دچار..... نشده و 100% مجرد میباشم (اونم تضمینی) نمیدونم از چی باید بگم و از کجا. همه دوست دارن بدونن این داستان کیه. قشنگیش به سکرت بودنشه و ذهن خلاق من که دارم بهش آب و تاب میدم ----------------------------------------------------------------------------------------- ادامه داستان پرنس هوای کافه ت کمی سرد شده میشه بخاریا رو زیاد کنی؟ - آره حتما آقا پویا داشتم بخاری ها رو زیاد می کردم که تقاضای یه لیوان آب کرد آب رو براش بردم دست کرد تو جیبشو یه بسته قرص درآورد یکیش رو با وسواس خاصی بالا انداخت. سرش رو تکونی داد، چشماشو بست و قورتش داد و بد هم آب رو لاجرعه سرکشید چشمام منتظر به لباش دوخته شده بود تا ادامه داستان رو بگه - دلم شکسته بود. نمیدونم چرا ولی حس میکردم این دل منه که شکسته.زمان استراحت کلاس با اذان مغرب یکی بود. رفتم نمازخونه و با خدای خودم خلوت کردم. چقدر گریه کردم، چقدر... ازش خواستم یکی رو سر راهم قرار بده که حسابی باهاش خو بگیرم و بتونم حرف دلم رو راحت بهش بزنم چند لحظه بعد دیدم استاد بهرامی هم توی نمازخونه اومد. چقدر عبادتش برام قشنگ بود. عبادتش که تموم شد نگاهی به من کرد و گفت آقا پویا منتظر ارائه کنفرانست هستم منو میگی رنگ به رو نداشتم از یه طرف جریان امروز کل حفظیاتم رو از خاطرم برده بود از یه طرف استرس دوباره اومده بود سراغم... سر کلاس بودم با هزار ترس و لرز رفتم پای وایت برد. ویدیو پروژکتور هم روشن بود. نگاهی به بچه ها کردم سرم گیج رفت. مهرداد تا حال منو دید گفت: - سلامتی ارائه دهنده صلوات. خنده م گرفت. احساس کردم باید تمرینات من و مهرداد جواب بده.من که روی مهرداد رو کم کردم. این که چیزی نیست. - با سلام خدمت استاد و دوستان گرامی، همونطور که....... یه ساعتی گذاشت خودم هم متوجه نبودم چی دارم میگم و اوضاع چطور داره پیش میره فقط میدیدم همه با علاقه دارن به حرفام گوش میدن.ارائه که تموم شد بچه ها تشویقم کردن. باورم نمی شد. مثل اینکه ماموریت با موفقیت تکمیل شده بود. استاد اومد سمتم و گفت: - فوق العاده بود پسر آفرین. ولی موضوعش همچین به اون چیزی که گفتی ارتباطی نداشتا. بگذریم بریم سر نمره دادن. بچه ها بهش چند بدیم. صادق داد زد: -استاد این بشر از بچه های بوفه نشین ته کلاسه هواشو داشته باشین. مهرداد ادامه داد: -استاد بگو یه چرخ بزنه ببینیم نمره چند بهش میخوره. - تا اینجا که ماکس نمره مال آقا پویاس. من ناباورانه نگاه استاد کردم. استاد لبخندشو تحویلم داد. صدای مهرداد دراومد استاد نمره کامل منظورتونه دیگه؟! اونو که به اکثر بچه ها دادین. - بله اما این یه نمره بیشتر از بقیه می گیره چون موقع ارائه ش نه کسی خسته شد و از کلاس بیرون زد، نه کسی مشغول حرف زدن با بغل دستیش شد. پویا واقعا یه کنفرانس دهنده ی حرفه ایه. مهرداد دستاشو تو هم حلقه کرد و دست به سینه نشست و گفت : آره استاد! آقا پویا یه روزه متحول شده. از شکوفا گذشته این غنچه، ترکیده کلاس ترکید اون ترم هرکاری کردم نتونستم سر از راز مهرداد در بیارم که چکاره س.صادق پایان اون ترم با نامزدش ازدواج کرد. اوایل ترم یه ایمیل دریافت کردم از طرف بچه ها(استاد بهرامی به بچه ها پیشنهاد داده بود یه میل گروهی درست کنن و با همدیگه در ارتباط باشن) موضوع میلش عجیب بود. تو رو خدا این میل رو نخونین من هم مثل همه آدمای کنجکاو بازش کردم.یه خبرنامه بود... جسد یکی از اساتید دانشگاه توی ارتفاعات البرز پیدا شده. به نقل از منابع محلی این استاد دانشگاه به علت علاقه وافر به کوهنوردی در یکی از روزهای سرد بهمن ماه به ارتفاعات البرز رفته و پس از طی مسافتی به دلیل مه آلود بودن منطقه راه را گم می کند. تلاش وی برای ارتباط با دوستان و آشنایان ناکام مانده و بدن وی پس از سه روز مقاومت در برابر سرما و نبود آب و غذا دچار یخ زدگی شده است.نام این استاد نامی دانشگاه اسکندر بهرامی... باقیش رو نتونستم بخونم. نفسم بالا نمیومد. اشک تو چشمام حلقه زده بود. تک تک لحظات قشنگی که باهاش داشتم جلوی چشمم میومد. زنگ زدم به مهرداد. اونم مثل من تو بهت بود. خبر رو تایید کرد و گفت زنگ زده از دانشگاه پرسیده. همه درسام پاس شد.بیشترین نمره م مربوط به درس استاد بهرامی بود ترم اول دانشگاه خاطرات زیادی برام به همراه داشت خاطراتی که اکثرشون تلخ بودن ----------------------------------------------------------------------- to be continue ![]()
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : monarch
به اخباري که هم اکنون به دستمان رسيده توجه کنيد گويا پرنس نام برده در پست قبل که قول پست جديد را به ما داده و ابلاغيه آن را ما در وبلاگ نهاده بوديم با هزار بدبختي و کلنجار آن هم به خاطر سرعت اينترنتي درب و داغانشان بالاخره موفق ميشوند پست مربوطه را با دستان مبارکشان به تحرير دراورند اما از بد روزگار و از بدشناسي شما خوانندگان عزيز در همان لحظه ارسال مطلب مودم پير و فرسوده جناب پرنس دار فاني را وداع گفته و جان به جان آفرين تسليم ميکنند اين است که ديگر فعلا از ادامه داستان خبري نيست ![]()
یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : monarch
سلام به همه دوستايي که اين وبلاگ رو دنبال ميکنن و اينجا سر ميزنن اونايي که واقعا مطالب وبلاگ رو خونده باشن ميدونن که جناب پرنس تو اين کافه يه داستاني رو شروع کرده بود که چند قسمتش رو نوشته بود که به دليل امتحاناتش يه چند وقتي نبودش، الانم که اومده و سرش خلوت شده و ميخواد پست جديد بزاره مثه اينکه مشکله نتي براش پيش اومده و کلا نمي تونه با اينترنت ارتباط برقرار کنه اينه که معذرت خواهي کرد و از من خواست بگم که هفته آينده حتما مياد نگران نباشيد خودتونو کنترل کنيد و کار خطرناکي انجام نديد (منظورم اينه که خودکشي نکنيد) انشالله مياد و با ذکر يک انچه گذشت دوباره ادامه داستان رو شروع ميکنه ![]()
جمعه 16 تير 1391برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : پرنس
با سلام و عذرخواهی بابت بدقولیم بابا خط های اینجا به گل اومده هر کاری کردم نشد پست بزارم امروز هم با هزار سلام و صلوات وارد شدم چی؟ فکر کردین دیگه نمیام؟ فکر کردین من هستم عمرا هم نمیرم یه جمله زیبا از گابریل گارسیا براتون دارم زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست بلکه خوب بازی کردن کارتهای بد است. راستی ادامه داستان رو بنویسم یا نه؟!! بستگی به میل شما داره. اگه قرار باشه بنویسم زود به زود پست میزارم و از داستان جا نمیمونین. این بار دیگه هفته ای یه قسمت نیست بلکه 1 روز در میونه منتظر نظرتونم ![]()
چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : monarch
-- بی نظیرترین متنی که در رابطه با خشونت علیه زنان نوشته شده است: ![]()
![]() |