|
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : پرنس
- س س سلام چشماشو هاج و واج دوخت بهم!
- علیک سلام بفرمایین
چه عرق سردی رو پیشونیم بود. احساس می کردم اینقدر
قلبم داره بلند بلند میزنه که صدای تپشش رو اون هم داره
میشنوه. دوتا از دوستاش کنارش بودن و با دیدن من و
وضعیتم، مرده بودن از خنده.چشمام به دوستاش خیره
شده بود که دستش رو آورد جلو چشمام تکون داد و گفت:
- آقا با من کاری داری یا با دوستام؟ کمکی ازم بر میاد
نفسم در نمیومد. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم
مهرداد داره عاجزانه نگاه میکنه. نفس عمیقی کشیدم،
برگشتم، چشمامو بستم و گفتم:
- دوستم باهاتون کار داره
- خوب به شما چه؟ مگه خودش زبون نداره
- نه! یعنی چرا داره ولی روش نمی کنه. می ترسه
- مگه لولو خرخره ام. از چی می ترسه
مخم هنگ کرد. چی بهش بگم
- میخواد تنهایی باهاتون صحبت کنه.
صادق از دور دید که مهرداد پشت یکی از درختای دانشگاه
قایم شده و داره ریسه میره از خنده. خودشو رسوند بهش.
- سلام مهرداد
مهرداد در حایکه اشک گوشه چشمشو پاک می کرد گفت:
- هه! هه! سلام صادق
- به چی می خندی؟
- هیچی بابا، پویا چند روز دیگه کنفرانس داره.بنده خدا
روش نمی کنه تو کلاس جلو جمع حرف بزنه. یه جورایی
خجالتیه
- خوب تو چته؟ به چی داری می خندی؟ این قضیه که
خنده نداره
- خواستم یه کاری کنم یخش آب شه و از اون پیله
خجالتیش در بیاد بیرون. اون دختره رو اونجا می بینی؟
- همون روسری کرمه؟
- آره. به اسم اینکه ازش خوشم میاد فرستادمش بره
جلو و از طرف من باهاش صحبت کنه
- مهرداد! گناه داره
- نه بابا چیزیش نمیشه که. یه کم ممکنه دستش بندازن
و بعد تموم میشه فقط کمی از اون تته پته کردن درمیاد.
یاد می گیره روابط عمومیش خوب باشه. حراست هم اومد
کاریش داشت با من. نگران نباش.
- حالا اگه از پسش براومد چی؟
- نمیتونه بابا. پویا بنده خدا تو اینجور کارا ضعیفه. نمیدونی
چه مشکلی داشت با ارائه کنفرانسش واسه من. این که
نمیتونه چهار تا خط رو جلو من بگه چطور میخواد کنفرانس
بده.
بله آقای پرنس. مهرداد ناخواسته میخواست به من درس
زندگی ده. غافل از اینکه من درسته خجالتی بودم اما توی
بازار چرخیده بودم. کم کمش چندتا معامله فرش رو به
تنهایی انجام داده بودم. میتونستم دو نفر رو بندازم به
هم.
اون خانم دوتا دوستش که همراهش بودن رو مرخص
کرد و گفت:
- برید بعدا خودم میام.
بعد رو کرد به من و گفت:
- خوب اون آقا کجا هست؟ چرا نمیاد؟
- تشریف بیارین بریم سراغش
صادق زد رو شونه مهرداد
- آقا مهرداد نخند، نخند کله مبارک رو بیار بالا که فکر
کنم گاو همسایه غازه!!!
مهرداد از پشت درخت سرک کشید و با ناباوری به
صادق خیره شد.
- این دیوونه داره چکار می کنه؟ چرا داره دختره رو
میاره این سمت؟
- فکر کنم قصدش خیره! طرف خودش داره میاد
خواستگاریت! بادا بادا مبارک بادا
- خفه شو بابا.
- خوب خانوم رسیدیم. ایشون همون دوستم هستن
که خدمتتون عرض کردم آقا مهرداد خودتون بفرمایین
حرفاتون رو بزنین. چطوری صادق؟ خوبی؟ یه دقیقه
بیا کارت دارم.
رفتیم اونور محوطه و به حرکات مهرداد خیره شدیم.
مهرداد بنده خدا میخواست به دوستش کمک کنه
( البته با به چاه انداختنش) حالا وضعیت خودش دیدنی
بود. اینقدر حرف اونا طول کشید که کلاس بعدی شروع
شد. رفتیم سر کلاس.در کلاس باز بود. وسطای کلاس
دیدم یکی بیرون داره بال بال میزنه. آروم از کلاس زدم
بیرون
- چته؟ چرا داری بال بال میزنی؟ ببینم درست شد؟
- روحم تو روحت پویا، این چه کاری بود کردی؟
- چه کار؟ خودت گفتی دوستش داری و نمی تونی بهش
بگی
- بله ولی نگفتم برو بیارش خودم حرفامو بهش بزنم
- ا! راست میگیا! به خنده گفتم یادم رفت شرمنده حالا
درست شد
- چی درست شد بابا؟
- حرفتو بهش زدی؟
- پویا یه کاریش کردم و یه جوری زدم تو برجکش که نگو
- چرا؟ چی گفتی مگه بهش؟
- گفتم ببخشید خانوم من نامزد دارم رو من حساب نکنین
- نه؟! شوخی می کنی؟!
- آره شوخی می کنم. گفتم من نامزد دارم بیاید ساقدوش
عروس شید
- کم چرت و پرت بگو ببینم
- آخه روم نمیشه
- چه گندی زدی؟
- گفت شما با من کاری داشتی؟
- گفتم آره
- گفت پس چرا خودتون نیومدین جلو
- گفتم روم نکرده مزاحمتون شم. خصوصا با اون بادیگارداتون
- گفت حالا چیه؟ نکنه ...
- گفتم نه نه اصلاً! من نامزد دارم، روز زن میخوام بهش هدیه بدم. این
روسری شما خیلی قشنگه، آدرس مغازه ای که اینو خریدین
رو بهم بدید تا برای اون هم از همین بخرم!!!
منو میگی بر و بر نگاه مهرداد می کردم بهش گفتم:
- آخه دیوونه مگه نامزد داری؟
- ندارم ولی فرمشو پر کردم، گفتن به زودی یکی بهم
میدن
- آبرومونو بردی! بمیری. حالا دیگه من با چه رویی تو این
دانشگاه بچرخم
- تو آبرومونو بردی
- میخواستم ببینم تو موقعیت انجام شده چطور باید
عکس العمل نشون داد
- مگه من موش آزمایشگاهیتم؟
- مگه من بودم؟ صادق گفت چه آشی برام پخته بودی
- عیب نداره حالا دیگه میتونم روی کنفرانست حساب کنم.
میتونی از پسش بر بیای
- ولی اون دختر بیچاره چه گناهی کرده بود؟
- خیلی پر رو بود مدام تو رو زیر نظر داشت. باید میزدم
تو برجکش.
...to be continue پ.ن: ببخشید ادامه داستان دیر شد. کمی مشکل داشتم. منتظر ادامه جذابی باشین ![]()
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : monarch
قوانين سخت پدر را خوب مي دانست ظهر گرم تابستان بود و پدر خسته از سر کار آمده بود تا استراحت کند خوابش سبک بود و اگر از خواب به هر دليلي مي پريد سرش درد مي گرفت براي همين به همه فرزندان کوچکش گوش زد کرده بود که اگر بخوابد و سر و صدايي از آنها بشنود با کمربند کارشان را مي سازد و گفته بود يا مثل بچه آدم بخوابيد يا اگر نمي خوابيد برويد توي اتاق بي سرو صدا بازي کنيد بازي که بي سر و صدايش کيف نداشت!! پسر بزرگ و وسطي خانواده گرفتند خوبيدند... دختر کوچکتر و پسر کوچک و وروجک خانه حرف پدر را جدي نگرفته بودند و دلشان شيطنت مي خواست فرزند دوم و دختر خانواده که گويا هميشه غمگين بود و بي جهت تمام کاسه کوزه ها سرش ميشکست و هميشه دعوا ميشد... از تهديد پدر ترسيده بود و بالشش را آورد و روي زمين جلوي کولر پيش بقيه دراز کشيد که بخوابد دو وروجک خانواده بالاي سرش آمدند و شروع کردند به پچ پچ کردن و خنديدن دخترک مي ترسيد هر چه مي گفت برويد توي اتاق، الان بابا بيدار ميشه، ساکت باشيد، از پيش من بريد... هر کاري کرد فايده نداشت بالاخره پدر با عصبانيت بيدار شد سرشان داد زد... يک لگد به دخترک که دراز کشيده بود زد و گفت زهرمار دختره گنده مگه نشنيدين چي گفتم دختر گنده تنها 8 سال بيشتر نداشت امد از خودش دفاع کند که پدر از جا بلندش کرد و دستش را کشيد آن دو پسري که خواب بودند را هم از خواب پراند و گفت حالا خودشون رو به موش مردگي زدند کشان کشان هر سه را تا دم در برد و در را باز کرد با عصبانيت گفت زود باشيد از همين جا بدون دمپايي بريد ان طرف حياط زير آفتاب بايستيد تا وقتي نگفتم داخل نيايد از پنجره نگاه ميکنم هر کي بياد تو سايه بيشتر تنبيه ميشه فقط اشک بود که از چشم دخترک سرازير ميشد خواهر و برادر کوچک پشت پنجره آمده بودند و با ناراحتي نگاه مي کردند مي دانستند اين تنبيه به خاطر آنهاست اما نمي توانستند راستش را بگويند! ![]()
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : monarch
پسر و دختر جوان دست به دست هم به آرومي از پله هاي کافي نت پايين اومدن، بوي عطري که زده بودن توي سالن پيچيد... از تميزي برق ميزدن، از متصدي يک سيستم درخواست کرده و پاي سيستم نشستند... گمانم براي ثبت نام وام ازدواجي آمده بودند... چقدر خوب ميشد اگر بعد از ازدواج هم زندگي را انقدر شيرين و ساده ميديدند و باز هم دست در دست هم مشکلاتشان را حل ميکردند... اما افسوس در اکثر مواقع سختي هاي زندگي عرصه را بر وجودشان تنگ کرده و همان مردي که ديروز هزار حرف شيرين و اميد دست نيافتني در دل زن کاشته بود ... خود واقعيش را نشان ميدهد و ... کم کم آن رابطه شيرين به يک عادت در کنار هم بودن تبديل ميشود همه کساني که تا ديروز در جشن عروسي برايت پايکوبي کرده و دست زده و مي رقصيدند اکنون به دشمناني تبديل مي شوند که چشم رويت را ندارند و مدام پشت سرت حرف ميزندد... حسرت اين چيزها را که از ما گرفتند اميدوارم اين زوج جوان تا اخر عمر همينطور شاد و خرم باقي بمانند ![]()
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : پرنس
مرد ناشناس منو برد به یه دنیای عجیب...
- من روزای اول باانگیزه به دانشگاه می رفتم. موقعیت شیرین و جالبی بود.
آدمای مختلف، شهرستانی و بومی و لهجه های عجیب.تا یادم نرفته بگم رشته ام
طراحی بود.
مدل ها و تیپ های متفاوت. بعضیا که خیلی با هم راحت بودن و بعضی دیگه نه.
خیلیا راحتبا هم دوست شدن اما من توی دوست شدن کمی بدقلق بودم.
دو، سه جلسه ای از کلاسها گذشت.
سر یکی از کلاس ها استاد گفت مقاله ی انگلیسی به میلم بفرستین و بعد تأیید
من شروع کنین به ترجمه اش. یادمه اون جلسه ای که اینو گفت من توی کلاس
نبودم یعنی غیبت کرده بودمخودت که الان توی کاری بهتر میدونی کار و تحصیل توامان
چقدر سخته. جلسه بعدش که رفتم بی خبر از همه جا بودم.
استاد پرسید کی مقاله اش رو ترجمه کرده. یکی از آقایون دستش رو بالا برد.
استاد ازش خواست تا بره جلو و ترجمه مقاله ش رو به صورت کنفرانس
توضیح بده. خیلیا مسخره اش کردن اما خیلی مسلط به متن ترجمه شده بود و
این اطمینان رو توی استاد بوجود آورد که ترجمه اش کار خودشه.
نمره کامل رو گرفت وقتی نشست ازش ماجرای مقاله رو جویا شدم و اون هم برام
جریان رو تعریف کرد. یواش یواش با هم دوست شدیم اسمش مهرداد بود کمی لهجه
داشت هرچی بهش می گفتم بچه کجایی نمی گفت
می گفت من تهرانیم اما انصافا بهش نمی خورد مخصوصا با اون لهجه بهش می خورد کرد باشه
اما لام تا کام حرف نمی زد.
با هم دانشگاه می رفتیم و با هم بر می گشتیم اما همیشه در مترو غیبش می زد و
می گفت کار دارم.تو برو من بعدا میام
بچه جالبی بود به شدت هم مرموز. نمی شد از کارهاش سر در آورد.
من به بودنش راضی بودم چون می شد حسابی روش حساب کرد.
هفته بعد با کلی کلنجار استاد رو راضی کردم تا براش به جای مقاله انگلیسی یکی از
طرح های فرش رو ببرم، آخه توی بازار تو یه مغازه فرش فروشی کار می کردم.
تلفیق دانش وکار برام
خیلی خواستنی بود. استاد قبول کرد. اسمش استاد بهرامی بود. یه مرد شریف که از
یه دقیقه کلاسش هم نمیزد، چند بار هم توی نمارخونه دیدمش. برخلاف خیلی از
استادها بود که ادعاشون گوش فلک رو کر میکنه. کاملا بی ادعا و سالم. بگذریم.
گفت باید بیای جلو و طرحت رو کامل برای بچه ها توضیح بدی.
من هم که نمی تونستم یعنی سختم بود ولی
قبول کردم آخه نمره قابل توجهی از پایان ترم رو به خودش اختصاص می داد.
به مهرداد جریان رو گفتم گفت:
- باشه من کمکت می کنم فقط باید خجالت رو بزاری کنار.
- نمی تونم.
- پس باید قیدش رو بزنی.
- نه ، نه باشه قبول باید چکار کنیم.
- طرحت رو بده ببینم. وووو پسر چی کردی عجب طرح خفنی. خوب توضیح
بده ببینم چیه.
- این طرح ها از قدیمی ترین و اصیل ترین طرح ها در فرشبافی ایرانیه و... و...
- و چی...
- و توش از نقشه های منظم و مدون پیروی نمیشه در حالی که... درحالی که...
- ای بابا اینجوری که استاد و بچه ها رو جون به لب می کنی. این جوری فایده نداره.
برو بیشتر تمرین کن.
شبش کلی با خودم تمرین مردم و جلو آینه حرف زدم و امیدوار به فردا
- خوب تمرین کردی؟
- آره الان دیگه ردیف میتونم توضیح بدم
- ببینیم و تعریف کنیم.
- با سلام خدمت دوستان این طرح از قدیمی ترین و اصیل ترین طرح ها در
فرشبافـــــــ...
- صبرکن صبرکن ببینم پس استاد هویج بود؟ یا سلام نکن یا اگه کردی به همه احترام بزار
- آها ممنون. بله همونجور که می گفتم
- همونجور که چی رو می گفتی؟ از اول شروع کن
- با سلام خدمت استاد و دوستان این طرح قدیمی ترین و اصیل ترین طرح ها
در فرشبافـیه و و توش از نقشه های منظم و مدون پیروی نمیشه در حالی که دارای
زیبایی دل پسندیه...
چشمم تو چشم دو نفر از بچه ها افتاد که توی حیاط داشتن بهمون نگاه میکردن.
- چی شد پس؟!
مهرداد راستای نگاهمو دنال کرد و رسید به چشمای هاج و واج بچه ها.
طرح رو داد دستم و گفت
- نه داداش اینجوری نمیشه. بیشتر تمرین کن
شب خودمو بیچاره کردم. اینقدر توضیح دادم که دهنم کف کرد. با خیلی راحت
شب رو خوابیدم.
- سلام مهرداد
- سلام! چطوری؟
- خوبم
برگه ها رو دادم دستش مثل شاگردی که کتاب رو به معلمش میده تا ازش بپرسه.
- اینو بی خیال پسر
با تعجب نگاهش کردم.
- بی خیال یعنی چی؟ من 4 روز دیگه کنفرانسمه، بیچاره میشم.آبروم میره.
- فعلا بی خیال.ببین اون دختره رو می بینی؟
- کدومو؟
- همون که روسری کرم سرشه.
- همون که چهره جذابی داره؟
- آفرین زدی تو خال
- کیه؟ همکلاسیمون که نیست! فامیلته؟
- آره دخنر کوچیکه ی عمه بزرگه ی پسر عمو زنداییمه!!! فامیل کجا بود
- پس چی؟ از وقتی دیدمش دل تو دلم نیست ضربانم رفته رو هزار
- یعنی؟
- یعنی میخوامش. دوستش دارم
- همینطوری یه دفعه؟!
- نه از وقتی به دنیا اومد عاشقش شدم نمیدونی چه تیپی داشت وقتی ننه اش
قنداقش می کرد.از بچگی می دونستم همسر آیندمه.
خوب پسر عشق تو یک نگاه همینه دیگه.
- خوب حالا میگی چیکار کنم
- د! پسر برو باهاش حرف بزن برام بهش بگو من میخوامش.
- کی من؟ عمرا! من حرف زدن معمولیمو بلد نیستم تو که ماشاا... خودت
زبون داری
- میترسم برم خودم مستقیم بهش بگم بربخوره بهش نمیخوام از دستش بدم.
تو هم اسمی از من نیار بگو دوستم از شما خوشش اومده. اگه قبول کرد که چه بهتر
اگه هم نه که یه فکری دیگه کنم براش.
- نه جون مهرداد اصلا نمیتونم. نگاهم کنه غش کردم
- نترس بابا کاری به تو نداره تو میخوای واسه رفیقت یه کاری کنی اگه بشه میدونی چه کار
بزرگی واسه من کردی؟
خلاصه بد ما رو شیر کرد و فرستاد جلو
...to be continue
پ.ن: دوست دارین اسم شخصیت اول داستان چی باشه؟ ![]()
دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:57 :: نويسنده : پرنس
پولهای توی دخل رو برداشتم. شمردمشون. خدا رو شکر دخل امروز خوب بود. خوبی سرما همینه. کافه شلوغتر میشه. از پنجره به بیرون خیره شدم.وای چه برفی گرفت. الان هم که راه بیفتم باز دیر میرسم خونه. بهتره کافه رو ببندم. برچسب روی شیشه رو برگردوندم. عبارت clossed به آدمایی که بیرون کم و بیش به چشم می خوردن خودشو نشون داد. رفتم به سمت کلید برق. صدای آویز در باعث شد به سمت در برگردم. یه جوون پالتوپوش رو دیدم که دونه های برف روی سرش نشسته بود.
حدودای 27سال نشون میداد موهاش پریشون بود و پریشونی موها و برفی که روشون نشسته بود جلوه خاصی به
چهره اش می داد.
چند باری این دور و بر دیده بودمش ولی تا حالا داخل کافه نیومده بود.آدم بدی به نظر نمیومد.
- ببخشید آقا فکر کنم متوجه نشدین، تعطیله!
هاج و واج نگاهم کرد و به سمت یکی از میزها رفت و بی اعتنا به حرفم یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و نشست.
از بی اعتناییش عصبانی شدم. رفتم به سمتش و گفتم:
- ببخشید آقا
سرش رو که بالا آورد و زل زد تو چشمام غمی توی چشماش دیدم که دلم لرزید .لحنم رو تغییر دادم:
- میتونم کمکتون کنم؟
از پنجره به بیرون خیره شد...
- می بینی چه برفی میاد؟ سرما تا استخوانت نفوذ میکنه، اما هرچقدر هم سرد باشه فقط باعث میشه تنت بلرزه.
هر چقدر سرما و سوز سرما زیاد باشه، دلت نمی لرزه.
- میخواین یه چیزی براتون بیارم میل کنین؟ قهوه؟ چایی؟ شیر داغ...شاید کمی از سرمایی که رخنه کرده
توی وجودتون کم کنه.
- نه خیلی وقته که دیگه هیچ چیزی به میلم نیست.
دوباره زل زد تو چشمام و باز نگرانی وجودم رو گرفت!
- تا حالا عاشق شدی؟! عاشق شدن معرکه س. زندگی رو کوفتت میکنه کاری میکنه که بتونی زنده باشی
ولی بدون عشقت نتونی زندگی کنی.
معلوم بود دلش پر درده. بزار کمی از دردهاش رو رو دوش من بزاره. چیزی که از دنیا کم نمیشه، چیزی هم
به من اضافه نمیشه.
تجربه ام می گفت اینجور مواقع باید ساکت بود تا طرف بتونه درد دلش رو برات بگه، پس من سکوت کردم
و اون غوغا
- بعد کلی این در و اون در زدن و سختی کشیدن تونستم دانشگاه قبول شم.فقط تو جهان سوم ما هم اینطوره
که باید واسه ادامه تحصیلت جون بدی، کلی بدبختی بکشی فقط واسه قبول شدن، باقیش راحته. من
هم مثل هزاران جوون دیگه وارد دانشگاه شدم. نمیدونی چه مزه ای داشت. تجربه یه محیط متفاوت که
پر از دوستای تازه است و پر تجربه های متفاوت.اندازه خودم تجربه داشتم، اینجور آدمی نبودم که راحت وا بدم
سختی های زندگی رو چشیده بودم، چند سالی توی بازار پادویی کرده بودم.
دستاش رو برد توی جیبش و مستأصل دنبال چیزی می گشت، پیداش کرد آوردش بیرون و در پاکت رو باز کرد
و یه نخ گذاشت کنج لبش و یه نخ هم به من تعارف کرد. دستش رو رد کردم، دلم نیومد بهش بگم کشیدن سیگار
توی کافه قدغنه. این مربوط به شرایط عادیه و وقتی مشتری توی کافه هست. الان که آخر وقته و یه
سیگار هم که منو اذیت نمی کنه.
نگاهی بهم انداخت و پرسید:
- آتیش داری؟
بلند شدم و رفتم که براش فندک بیارم.
- ببخشید! خیلی داغونم نمیدونم چطوری سر از اینجا در آوردم. دلم دستور میداد و پاهام اطاعت.
مغزم خیلی وقته توی کماس.
وقت داری کمی به درد و دل من گوش بدی؟ اگه مزاحمتم برم
- نه، مزاحم نیستی آخر وقت بود داشتم جمع می کردم که برم.چطور شد دلتون آوردتون به سمت کافه من؟
- نمیدونم اما دلم تا حالا جای اشتباه منو نبرده. میتونم اسمتون رو بپرسم؟!
- آره، حتماً! اسمم پرنسه.
...to be continue
پ.ن: از این به بعد یه یار کمکی به کافه پرنس اضافه میشه. پ.ن 2: نظرات شما میتونه روی سرنوشت شخصیتهای قصه تاثیر بزاره.من قصه رو با نظرات شما جلو می برم. ![]()
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : پرنس
وای چه گرد و خاکی همه جا رو گرفته. چند روزه کافه رو باز نکردم. دلم هم نبود باز کنم اما چه میشه کرد. اوقات تنهایی همه آدما یه جوری پر میشه. بعضی با حرف، بعضی با تفریح، بعضی پیاده روی و بعضی هم با نوشتن گرد و خاک رو با دستمالی که دسمه از همه جا پاک می کنم اما گرد و خاک دلم چی؟ اون با چه دستمالی پاک میشه؟! برم واسه خودم یه قهوه آماده کنم. قهوه جوش واسه همین مواقع خوبه. حیف شد. واقعا حیف شد. سالم بود و سر حال، باورم نمیشه سرم رو با دستام گرفتم و نشستم روی صندلی یکی از میزها. دروغ چرا؟ 5سال بود مریض بود، اما به روی خودش نمی آورد. آدم خود ساخته ای بود از گناه و غیبت به دور. آدم خیلی خوبی بود. اونقدر خوب که وقتی هم رفت همه گفتن خدا بیامرزدش اینقدر آدم خوبی بود که هچکس ازش کینه ای به دل نداشت، حتی هووش! همیشه توی داستان ها و فیلمها هووها سایه هم رو با تیر می زدن اما من مصداق عینی خلاف این داستان رو دیدم.هووش اوایل اذیتش می کرد اما بعد که منش و رفتار اونو دید اون هم تسلیم شد. باور نکردنی بود. اینقدر خوب باشی که حتی بچه های ناتنی ات برات ضجه بزنن.حتی هووت حال شوهرش هم خوب نیشت. لگنش شکسته و با واکر راه میره. اونقدر حالش خوب نبود که با ماشین آوردنش بالای سر جنازه. درست مثل فیلمای مافیایی. یه ماشین اومد کنار تابوت و اون به کمک چند نفر ازش پیاده شد خیلی صحنه رمانتیکی بود شاید باورتون نشه اما هرکس هم که تا اون لحظه گریه نمی کرد به گریه افتاده بود بعدا که ازش پرسیدن اون لحظه چه حسی داشتی گفت همه خاطرات چندین سال زندگی مشترک باهاش جلو چشمم رژه می رفته. خیلی سخته یکی بره و تو بمونی. خیلی سخته همدم تنهاییات بره و تنهات بزاره. دلم خیلی گرفت وقتی اون رفت. دوست ندارم بهش فکر کنم دوست دارم هنوز هم باورم این باشه که اون هست و من چون فقط ازش دورم نمی بینمش اون هست، چون باید باشه.همه بچه ها دلخوشیشون به اون و کنار اون بودنشونه. فقط اون بود که میتونست همه رو دور هم جمع کنه. بزرگ فامیل بود. صندلی رو دادم عقب و بلند شدم. به نظر میاد قهوه آماده شده. نبودش تلخه، خیلی تلخ. درست به تلخی همین قهوه اسپرسو ![]()
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : پرنس
باز با یادت خوشم، با چهره ات با آن نگاه باز هم طراحی خنده، به سوز دل به آه باز مانده ست دل مردد، تا که از یادت بَرَد یا که جاویدان بگیرد خاطرت را در پناه من که از یاد تو رفتم بعد بار واپسین تو مرا یکدم به یاد آور، برایم تکیه گاه تقدیم به دوست عزیز (خواب و بیدار) ![]()
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:24 :: نويسنده : پرنس
آخ دلم چه دردی می کنه. وای حالم داره به هم میخوره. فکر کنم مسموم شدم. فکر کنم مال بستنی دیروزه.
آخه شیرینی قحط بود از این همه چیز بستنی شیرینی گرفتی دادی به بچه های سرویس آقای رحمانی؟
چی میگم؟ دارم با خودم حرف میزنم. رحمانی کجا بود.
ای کوفت بخورم هی! میگن کاه از خودت نیست کاهدون هم از خودت نیست.
کاش لب به بستنی نمیزدم. من که اصلا از بستنی بدم میاد آخه چرا...
مامان! مامان به دادم برس. فکر کنم مسموم شدم.
- مسموم شدی؟
آره. مال بستنی باید باشه.
- روز دیگه ای نبود که امروز مسموم شدی؟ روز امتحان ارشدته.
فکر کنم باید قیدشو بزنم. اصلا نمیتونم.
- هرجور شده برو.
حالا اگه قبول هم بشم که نمیشه با این خدمت رفت دانشگاه.
- تو برو باقیش با خدا. فردا رو کی دیده
به زور حاضر شدم و رفتم. 5 دقیقه مونده به شروع امتحان رسیدم محل آزمون.
وای چقدر حالم بده. سرم هم داره گیج میره. قبل اینکه صندلیمو پیدا کنم دستشویی ساختمونو
پیدا کردم که یه وقت اگه...
این سوالا چیه؟ جواب این یکی یادم بود ها!!! این چقدر چرته! این یکی رو بچه هم میدونه چی
میشه جوابش
آخ آخ آخ دلم.
با چه وضعی آزمونو به اتمام رسوندم بماند.
فرداش حالم بهتر بود.ادامه خدمت و ادامه زندگی
تابستون بود. تابستون پارسال. فرمانده مون هم همون آزمون شرکت کرده بود. قبول شده بود و
خیلی خوشحال بود.
چیزی شده فرمانده اینقدر خوشحالین؟
- آره جواب آزمون اومده و من قبول شدم.
جدی میگین؟ اومده؟ تبریک میگم.
- مگه نمیدونستی؟
نه!
هول شده بودم. از یه طرف میخواستم بدونم چی کردم و از یه طرف دلهره دیدن نتیجه نمیذاشت.
فرمانده میشه امروز به من مرخصی ساعتی بدین؟ میخوام برم کافی نت نتیجه آزمون رو بگیرم.
- آره! آره حتما
خودمو به کافی نت رسوندم. وای چه حال عجیبی. نشستم پشت سیستم و آدرس سایت
رو تایپ کردم. شماره داوطلبی رو وارد کردم.
صفحه در حال لود کردن بود. صفحه بالا اومد و من چشمام رو بستم. اصلا جرأت نداشتم
بازش کنم ببینم چی کردم.
آب دهانم رو قورت دادم و آروم چشمامو باز کردم.
زیر برگه دنبال کلمه ی مردود می گشتم تا خیالم راحت شه.
ای بابا نیست که پس کجاش زده؟ هرچی گشتم نبود. خواستم مسئول کافی نت
رو صدا کنم ببینم کجای سایت میزنن مردود یا قبول که چشمم افتاد
به کلمه....
قــــــــــــــــــــبــــــــــــــــول!
وای خدای من. باور کردنی نبود اما اتفاق افتاده بود.
و من شدم دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مهندسی صنایع. الانم ترم دوم همین رشته ام.
ترم اولم رو هم سرباز بودم و هم دانشجو. با کلی اینور اونور زدن تونستم مجوزشو بگیرم
که هم خدمت کنم و هم دانشجو باشم. شانس آوردم جفتش توی تهران بود.
آدم هیچ موقع نمیدونه خدا براش چی در نظر گرفته.
ممکن بود من بخاطر دل دردم نرم برای آزمون و اگه مادرم شارژم نمی کرد بعید بود برم.
ممکن بود به موقع به محل آزمون نرسم.
ممکن بود...
اما خدا همیشه هوای من و همه بنده هاشو داره. همه چیز به حکمت اون بسته است.
--------------------------------------------------------------------------------------------
منوی هفته:
![]() از خدا پرسید اگر در سرنوشت ما همه چیز را از قبل نوشته ای آرزو کردن چه سود دارد؟
خداوند خندید و گفت:
شاید در سرنوشتت نوشته باشم، "هرچه آرزو کرد"
--------------------------------------------------------------------------------------------
از این به بعد شعر اختصاصی هم براتون میگم. موضوع و زمان تحویل شعر+ایمیلتون رو بهم بگین
تا به صورت رایگان براتون شعر بنویسم. فقط کم کمش 3 روز قبل از زمان تحویل، باید سفارش بدین
![]() ![]()
سه شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : پرنس
"به نام خدایی که عشق را عاشقانه معنا کرد" به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم پشت هیچستان جایی است پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه ی معراج شقایق رفتند پشت هیچستان چتر خواهش باز است تا نسیم عطشی در بن برگی بدود زنگ باران به صدا می آید آدم اینجا تنهاست و در آن تنهایی سایه ی نارونی تا به ابدیت جاری ست به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من "سهراب سپهری" ------------------------------- سلام به دوستان همیشه همراه توی این وب تنهام تنهای تنها یه پرنس تنها توی کافه خودم با مشتریام سرگرمم قراره نوشته های منو توی این وب بخونین نوشته هایی که بیشتر داستانک هستن امیدوارم خوشتون بیاد
![]()
![]() |