|
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : monarch
قوانين سخت پدر را خوب مي دانست ظهر گرم تابستان بود و پدر خسته از سر کار آمده بود تا استراحت کند خوابش سبک بود و اگر از خواب به هر دليلي مي پريد سرش درد مي گرفت براي همين به همه فرزندان کوچکش گوش زد کرده بود که اگر بخوابد و سر و صدايي از آنها بشنود با کمربند کارشان را مي سازد و گفته بود يا مثل بچه آدم بخوابيد يا اگر نمي خوابيد برويد توي اتاق بي سرو صدا بازي کنيد بازي که بي سر و صدايش کيف نداشت!! پسر بزرگ و وسطي خانواده گرفتند خوبيدند... دختر کوچکتر و پسر کوچک و وروجک خانه حرف پدر را جدي نگرفته بودند و دلشان شيطنت مي خواست فرزند دوم و دختر خانواده که گويا هميشه غمگين بود و بي جهت تمام کاسه کوزه ها سرش ميشکست و هميشه دعوا ميشد... از تهديد پدر ترسيده بود و بالشش را آورد و روي زمين جلوي کولر پيش بقيه دراز کشيد که بخوابد دو وروجک خانواده بالاي سرش آمدند و شروع کردند به پچ پچ کردن و خنديدن دخترک مي ترسيد هر چه مي گفت برويد توي اتاق، الان بابا بيدار ميشه، ساکت باشيد، از پيش من بريد... هر کاري کرد فايده نداشت بالاخره پدر با عصبانيت بيدار شد سرشان داد زد... يک لگد به دخترک که دراز کشيده بود زد و گفت زهرمار دختره گنده مگه نشنيدين چي گفتم دختر گنده تنها 8 سال بيشتر نداشت امد از خودش دفاع کند که پدر از جا بلندش کرد و دستش را کشيد آن دو پسري که خواب بودند را هم از خواب پراند و گفت حالا خودشون رو به موش مردگي زدند کشان کشان هر سه را تا دم در برد و در را باز کرد با عصبانيت گفت زود باشيد از همين جا بدون دمپايي بريد ان طرف حياط زير آفتاب بايستيد تا وقتي نگفتم داخل نيايد از پنجره نگاه ميکنم هر کي بياد تو سايه بيشتر تنبيه ميشه فقط اشک بود که از چشم دخترک سرازير ميشد خواهر و برادر کوچک پشت پنجره آمده بودند و با ناراحتي نگاه مي کردند مي دانستند اين تنبيه به خاطر آنهاست اما نمي توانستند راستش را بگويند! ![]() ![]() |