کافه پرنس
درباره وبلاگ


کافه کافه

پيوندها
روزگارم مرد با تمام خاطراتش
جمعه بازار
چه رازیست وراي این همه عظمت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه پرنس و آدرس cafe-prince.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 22904
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 40
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
پرنس
monarch

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : monarch

پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون

با تو زندگی یه باغه، بی تو سرده مثل زندون

هر چی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزوها

هنوزم اگه نگیری، دستامو می افتم از پا . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 ای تکیه گاه محکم من، ای پدر جان / ای ابر بارنده ی مهر و لطف و احسان

ای نام زیبایت همیشه اعتبارم / خدمت به تو در همه حال، هست افتخارم . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدرم : منی که پدر شده ام می دانم چه رنجهایی برای من کشیدی. من می دانم که با چه

 سختی هایی نیازهای من را بر طرف کردی ، پدرم قسم به تمام روزهای سرد و گرم که

برایم زحمت کشیدی دوستت دارم و خیالت برایم تکیه گاه است ، روزت مبارک  . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

علی پا به این دنیا گذاشت و قلب عاشقان را محسور کرد و همگان را با انسانی آشنا کرد

 که پدر تمامی آفریدگان پروردگارش لقب گرفت روز پدر مبارک  . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 روز پدر رو به بابای خوب دست و دلبازم تبریک میگم

 (هم اکنون نیازمند یاری سبز شما می باشیم!)

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 اگه یه مرد تو این دوره زمونه باشه اونم تویی روزت مبارک  . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 روز مرد رو به مرد راستینی که مقام زیبای مردانگی رو درک کرده تبریک میگم

روزت مبارک . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

تبریک به کسی که نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی، سخاوت، سکوت، مهربانی

 و... بسیار سخت است ... پدرم روزت مبارک . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 ولادت مولی الموحدین امیرالمومنین حیدر کرار شیر خدا مولود کعبه و فرا رسیدن روز پدر را

خدمت شما  تبریک و تهنیت عرض میکنم . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

مکه پر شور و شعف ، کعبه می گیرد شرف

قبله را قبله نما ، آمده میر نجف

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

میلاد مظهر علم و عزت و عدالت و سخاوت و شجاعت، اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب،

 مبارک باد . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 ولادت باسعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، مبارک باد . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 ای تو کعبه را نگین، یا امیر المؤمنین

ای تو خلقت را پدر، وی خلائق را امین

کن نظر از روی لطف، به تمام پدران

روز سیزده رجب، ای امیر مؤمنان

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 ای تکیه گاه محکم من، ای پدر جان ، ای ابر بارنده ی مهر و لطف و احسان

ای نام زیبایت همیشه اعتبارم، خدمت به تو در همه حال، هست افتخارم . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

بابا دوستت دارم بابت تمام زحماتی که کشیدی دستانت را می بوسم و ممنونتم .

 روزت مبارک . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 پدر جان ، باش و با بودنت باعث بودن من باش . روزت مبارک .

 از صمیم قلب دوستت دارم . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 نمک بر زخم من شیرین تر از خواب سحر گردد ،

 جگرها خون شود تا یک پسر مثل پدر گردد . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنارمی گذارم،

 اما امشب همه جملات را فراموش کرده ام، همینطور بی وزن و بی هوا آمدم بگویم .

 پدرم روزت مبارک . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 پدر عزیزم

از تو آموختم چگونه سبکبال زندگی کنم تا هجرتم نیز سبکبال باشد

این بالهای پرواز قناعت و امید و عشق را تو به من بخشیدی

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

بابا جون ، میدونم خیلی عذابت میدم ولی جوونیه و هزار جور شیطنت ،

 شما به بزرگیه خودت ببخش و بدون که از تموم وجودم دوستت دارم . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدر جان ، نگاه مهربان و صدای دلنشینت همیشه مرحم دل من در این غربت است ،

 بدان که برای من بهترینی . روز پدر مبارک باد . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدرم راه تمام زندگیست ، پدرم دلخوشی همیشگیست . روزت مبارک باباجون

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

دلم شده غرق سرور و شعف

کعبه شده بهر علی یک صدف

مرغ دلم رها شده به سوی

ایوان باصفای شاه نجف

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

نیستم بیگانه، هستم آشنایت یا علی

از ازل دل داده بر مهر و ولایت یا علی

تا جمال خویش را در کعبه حق ظاهر کند

پرده گیرد از جمال دلربایت یا علی

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

حضرت علی (ع) فرمود: کسی که زبانش را حفظ کند، خداوند عیب او را می پوشاند . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

میلاد مرتضی اسدالله حیدر است

جشن ولادت علی(ع) آن میر صفدر است

زوجی برای فاطمه حق آفریده است

این زادروز همسر زهرای اطهر است

با کوردل بگو، که بجز شیر حق علی (ع)

جای ولادتش حرم خاص داور است؟.

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

حضرت علی (ع) فرمود: قناعت انسان را بی نیاز می کند.

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

حضرت علی (ع) فرمود: کار نیک را با منت باطل مکن .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

حضرت علی (ع) فرمود: موج های بلا را ، پیش از آنکه بلا سر رسد، با دعا از خود رفع کنید.

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

آن شیر دلاور که زبهر طمع نفس / در خوان جهان پنجه نیالود، علی بود

شاهی که وصی بود و ولی بود، علی بود / سلطان سخا و کرم و جود، علی بود . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

تمام لذت عمرم همین است

که مولایم امیرالمومنین است . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

حضرت علی (ع) فرمود:

 اسلام معنایش تسلیم در برابر دستورات الهی و عمل به آنها می باشد . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود / خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود

حتم دارم در شب میلادت، ای غوغاترین / حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود

هر فرشته، تا بیایی، ای معمایی ترین / بال های خویش را دست توسل کرده بود

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 دل هر چه نظر به وسعت عالم تافت / جز نور تو در عرصه ی آفاق نیافت

هنگام نهادن قدم بر سر خاک / دیوار حرم به احترام تو شکافت . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

زان سبب ماه رجب ماه خداست / که اندر آن میلاد شاه لافتی ست

شد رخش از کعبه ظاهر، عقل گفت: / چون که صد آمد نود هم پیش ماست

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 حجت حق، از حریم حق، به امر حق عیان شد

روشن از نور رخش، ارض و سما، کون و مکان شد

خانه زاد حق ولادت یافت اندر خانه ی حق

حق به مرکز جا گرفت، باطل گریزان از میان شد . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

زد عشق تو خیمه در دل ما / حل شد زتو جمله مشکل ما

با مهر علی و آل بسرشت /از روز ازل خدا دل ما

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

چه کسی میداند در پس این چهره مهربان خستگیت را

  پدرم دوستت دارم . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

ولادت باسعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، مبارک باد.

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است

جان من، جانان من، روح و روان من علی است

تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی

شکر لله حاصل عمر گران من علی است . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 هر کس که شود داخل حصن حیدر / ایمن بود از عذاب روز محشر

جز مهر علی و آل چیزی نبود / سرمایه ی طوبا و بهشت و کوثر

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 ای تو کعبه را نگین/ یا امیر المؤمنین / ای تو خلقت را پدر/ وی خلائق را امین

کن نظر ز روی لطف/ به تمام پدران / روز سیزده رجب/ ای امیر مؤمنان  . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

 تقدیم به پدر حقیقیمان، امام زمان-ارواحُنا فِداه:

ای سفر کرده ی موعود بیا / که دلم در پی تو دربه در است

جان ناقابل این چشم به راه / برگ سبزی به تو، روز پدر است
 
ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ
 
اس ام اس روز مرد ، پیامک روز مرد ، اس ام اس روز پدر – RadsMs.com

پدرم به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد / سرم به خاک رهت ارجمند خواهد شد

لبی که زمزمه درد میکند شب و روز / به یمن روزی تو پر نوشخند خواهد شد

روزت مبارک پدر
 
ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

همسر بی همتای من ، با یک دنیا عشق روز مرد را به تومهربانترین و تنها تکیه گاهم

تبریک میگویم و آزروی بهترین ها را برایت دارم

دوست دار تو . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

همسر عزیزم بابت تمام خوبی هایت سپاسگذارم و روز مرد را به تو که در خاطرم

بهترین مرد عالمی تبریک میگویم

با عشق همسرت …

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

یارم ای چراغ خونه مرد دریا ، مرد بارون / با تو زندگی یه باغه ، بی تو سرده مثل زندون

هرچی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزو ها / هنوزم اگه نگیری دستامو ، می افتم از پا

تقدیم به مرد زندگیم ، روزت مبارک . . .
 
ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

اس ام اس روز مرد ، پیامک روز مرد ، اس ام اس روز پدر – RadsMs.com

همسر خوبم ، روزهای با تو بودن قشنگ ترین روزهای خداست

روز مرد بر بهترین مرد دنیا مبارک

همراه همیشگی تو در زندگی . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدر مهربان و خوبم از زحماتی که در این سالها برای من کشیدی

سپاسگذارم ، و از خدا میخواهم سایه مهربانی ات تا ابد بر سرمان بماند

روز پدر مبارک .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

اس ام اس روز مرد ، پیامک روز مرد ، اس ام اس روز پدر – RadsMs.com

عزیزم از صمیم قلب دوستت دارم و امیدوارم بتوانم جوبگوی محبت های

بی پایان تو باشم ، و سال های سال در کنار هم زندگی زیباتر از قبل داشته باشیم

همراه همیشگی تو . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

ای کاش گذر زمان در دست من بود تا لحظه های شیرین با تو بودن را

اینقدر طولانی میکرم که برای بی تو بودن وقتی نمیماند

روزت مبارک

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

توی این روز عزیز ، توی این لحظه های قشنگ

زیباترین کلمه ای که میشه گفت یک ” دوستت دارم “

به همراه یک آسمان عشق و تمنا

تقدیم به تو همسر عزیزم  ، روزت مبارک

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدر مهربان و دوست داشتنی ام ، از لطف و مهربانی تو است

که امروز میتوانم با خیالی آسوده و مطمئن و با تمام وجود

روز پدر را به شما تبریک بگویم

امیدوارم بتوانم قدر دان زحمات شما باشم

روزت مبارک پدر

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدرم ، تاج سرم ، تو اعتبار منی ، تو تکیه گاه منی

بدون تو و محبت های بی پایان تو هیچم

امیدوارم بتونم فرزند خوبی برای شما باشم

بهترین پدر دنیا ، روزت مبارک

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

به دنبال قشنگ ترین واژه ها و کلمات میگردم

اما هیچ کلمه و واژه ای نمیتواند عظمت حضور تو را در زندگی من وصف کند

فقط میگویم ” دوستت دارم پدر ” روزت مبارک

 
چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 8:30 :: نويسنده : پرنس

انتخاب با توست

یا می تونی بگی صبح بخیر خداجون یا بگی

خدا به خیر کنه، صبح شده...

 
پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : پرنس
تاریخچه کوتاه اختراعات و اکتشافات

مرد و زن در زمینه های مختلف، حتی کاربرد اختراعات و اکتشافات، با یکدیگر تفاوت دارند.

1. مرد کلمه را کشف کرد و مکالمه اختراع شد... زن مکالمه را کشف کرد و شایعه اختراع شد!
2. مرد قمار را کشف کرد و کارت‌های بازی اختراع شد... زن کارت‌های بازی را کشف کرد و جادوگری اختراع شد!
3. مرد کشاورزی را کشف کرد و غذا اختراع شد... زن غذا را کشف کرد و رژیم غذایی اختراع شد!
4. مرد دوستی را کشف کرد و عشق اختراع شد.... زن عشق را کشف کرد و ازدواج اختراع شد!
5. مرد تجارت را کشف کرد و پول اختراع شد... زن پول را کشف کرد و « خرید کردن »اختراع شد!
6. البته از آن به بعد مرد چیزهای بسیار زیاد دیگری را هم کشف و اختراع کرد... ولی زن همچنان مشغول خرید کردن است!

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوستان عزیز

با توجه به اینکه فصل امتحاناست و شما هم دانشجویین و درد منو

درک می کنین لذا با کمال پوزش ادامه داستان رو بعد امتحانام میزارم

یعنی هفته دوم تیر

نگران نباشین اولش خلاصه ای از قسمت های قبل رو میارم تا یادآوری شه

 
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : monarch

 

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم.
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسی همه جا همراهم بود ...

تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد.

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکم تر شد. چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته ای یک بار با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت و هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم، ناگهان حادثه ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت و انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد ...

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود. باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه ...
آیا محسن معلول، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم. برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد.
آن روز مرجان در میان اشک و آه، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت. از اینکه او بیشتر از معلولیتش، ناراحت این است که چرا من، به ملاقاتش نرفته ام.
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی، مرجان بسته ای کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود. دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست، محسن برای تهیه ی اون، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و ... این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته، برای اینه که موقع زخمی شدن، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه.
بعد نامه ای به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (نامه و هدیه رو با هم باز کنی)

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم.
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه برمیگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد، سر جایم میخکوبم کرد :
- سلام مژگان ...
خودش بود. محسن، اما من جرات دیدنش را نداشتم.
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم.
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت.
- منم محسن، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم :
س ... سلام ...
- چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟!
- یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! ...
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند. طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم.

حرفهایش که تمام شد. مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم. تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود.
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم، با یک پا و دو عصای زیر بغلی ... کمی به رفتنش نگاه کردم، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خورد.
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم.
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم. اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم.

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت ...
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود. سوار بر امواج نوری، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد.
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت. اما قلبم ...
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند.
بله، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم. داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد.

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم.
- سلام مژگان، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام، اما دوست دارم چیزهائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگ ترین چیزها برای تو باشد. جلو رفتم و ...
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا، ارزش کندن آن گل را نداشته. اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل، نه فقط به خاطر تو، که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد، چه برسد به یک پا و …)

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم. اما همین چند جمله محسن کافی بود، تا به تفاوت درک عشق، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست …
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم. به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

و اکنون سالهاست که محسن مرا بخشیده و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم ...

 
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : پرنس

-         س س سلام

چشماشو هاج و واج دوخت بهم!
-         علیک سلام بفرمایین
چه عرق سردی رو پیشونیم بود. احساس می کردم اینقدر
قلبم داره بلند بلند میزنه که صدای تپشش رو اون هم داره
میشنوه. دوتا از دوستاش کنارش بودن و با دیدن من و
وضعیتم، مرده بودن از خنده.چشمام به دوستاش خیره
شده بود که دستش رو آورد جلو چشمام تکون داد و گفت:
-         آقا با من کاری داری یا با دوستام؟ کمکی ازم بر میاد
نفسم در نمیومد. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم
مهرداد داره عاجزانه نگاه میکنه. نفس عمیقی کشیدم،
برگشتم، چشمامو بستم و گفتم:
-         دوستم باهاتون کار داره
-         خوب به شما چه؟ مگه خودش زبون نداره
-         نه! یعنی چرا داره ولی روش نمی کنه. می ترسه
-         مگه لولو خرخره ام. از چی می ترسه
مخم هنگ کرد. چی بهش بگم
-         میخواد تنهایی باهاتون صحبت کنه.
صادق از دور دید که مهرداد پشت یکی از درختای دانشگاه
قایم شده و داره ریسه میره از خنده. خودشو رسوند بهش.
-         سلام مهرداد
مهرداد در حایکه اشک گوشه چشمشو پاک می کرد گفت:
-         هه! هه! سلام صادق
-         به چی می خندی؟
-         هیچی بابا، پویا چند روز دیگه کنفرانس داره.بنده خدا
روش نمی کنه تو کلاس جلو جمع حرف بزنه. یه جورایی
خجالتیه
-         خوب تو چته؟ به چی داری می خندی؟ این قضیه که
خنده نداره
-         خواستم یه کاری کنم یخش آب شه و از اون پیله
خجالتیش در بیاد بیرون. اون دختره رو اونجا می بینی؟
-         همون روسری کرمه؟
-         آره. به اسم اینکه ازش خوشم میاد فرستادمش بره
جلو و از طرف من باهاش صحبت کنه
-         مهرداد! گناه داره
-         نه بابا چیزیش نمیشه که. یه کم ممکنه دستش بندازن
و بعد تموم میشه فقط کمی از اون تته پته کردن درمیاد.
یاد می گیره روابط عمومیش خوب باشه. حراست هم اومد
کاریش داشت با من. نگران نباش.
-         حالا اگه از پسش براومد چی؟
-         نمیتونه بابا. پویا بنده خدا تو اینجور کارا ضعیفه. نمیدونی
چه مشکلی داشت با ارائه کنفرانسش واسه من. این که
نمیتونه چهار تا خط رو جلو من بگه چطور میخواد کنفرانس
بده.
بله آقای پرنس. مهرداد ناخواسته میخواست به من درس
زندگی ده. غافل از اینکه من درسته خجالتی بودم اما توی
بازار چرخیده بودم. کم کمش چندتا معامله فرش رو به
تنهایی انجام داده بودم. میتونستم دو نفر رو بندازم به
هم.
اون خانم دوتا دوستش که همراهش بودن رو مرخص
 کرد و گفت:
-         برید بعدا خودم میام.
بعد رو کرد به من و گفت:
-         خوب اون آقا کجا هست؟ چرا نمیاد؟
-         تشریف بیارین بریم سراغش
صادق زد رو شونه مهرداد
-         آقا مهرداد نخند، نخند کله مبارک رو بیار بالا که فکر
کنم گاو همسایه غازه!!!
مهرداد از پشت درخت سرک کشید و با ناباوری به
صادق خیره شد.
-         این دیوونه داره چکار می کنه؟ چرا داره دختره رو
میاره این سمت؟
-         فکر کنم قصدش خیره! طرف خودش داره میاد
خواستگاریت! بادا بادا مبارک بادا
-         خفه شو بابا.
-         خوب خانوم رسیدیم. ایشون همون دوستم هستن
که خدمتتون عرض کردم آقا مهرداد خودتون بفرمایین
حرفاتون رو بزنین. چطوری صادق؟ خوبی؟ یه دقیقه
بیا کارت دارم.
رفتیم اونور محوطه و به حرکات مهرداد خیره شدیم.
مهرداد بنده خدا میخواست به دوستش کمک کنه
( البته با به چاه انداختنش) حالا وضعیت خودش دیدنی
بود. اینقدر حرف اونا طول کشید که کلاس بعدی شروع
شد. رفتیم سر کلاس.در کلاس باز بود. وسطای کلاس
دیدم یکی بیرون داره بال بال میزنه. آروم از کلاس زدم
بیرون
-         چته؟ چرا داری بال بال میزنی؟ ببینم درست شد؟
-         روحم تو روحت پویا، این چه کاری بود کردی؟
-         چه کار؟ خودت گفتی دوستش داری و نمی تونی بهش
بگی
-         بله ولی نگفتم برو بیارش خودم حرفامو بهش بزنم
-         ا! راست میگیا! به خنده گفتم یادم رفت شرمنده حالا
درست شد
-         چی درست شد بابا؟
-         حرفتو بهش زدی؟
-         پویا یه کاریش کردم و یه جوری زدم تو برجکش که نگو
-         چرا؟ چی گفتی مگه بهش؟
-         گفتم ببخشید خانوم من نامزد دارم رو من حساب نکنین
-         نه؟! شوخی می کنی؟!
-         آره شوخی می کنم. گفتم من نامزد دارم بیاید ساقدوش
عروس شید
-         کم چرت و پرت بگو ببینم
-         آخه روم نمیشه
-         چه گندی زدی؟
-   گفت شما با من کاری داشتی؟
-   گفتم آره
-   گفت پس چرا خودتون نیومدین جلو
-   گفتم روم نکرده مزاحمتون شم. خصوصا با اون بادیگارداتون
-   گفت حالا چیه؟ نکنه ...
-         گفتم نه نه اصلاً! من نامزد دارم، روز زن میخوام بهش هدیه بدم. این
روسری شما خیلی قشنگه، آدرس مغازه ای که اینو خریدین
رو بهم بدید تا برای اون هم از همین بخرم!!!
منو میگی بر و بر نگاه مهرداد می کردم بهش گفتم:
-         آخه دیوونه مگه نامزد داری؟
-         ندارم ولی فرمشو پر کردم، گفتن به زودی یکی بهم
میدن
-         آبرومونو بردی! بمیری. حالا دیگه من با چه رویی تو این
دانشگاه بچرخم
-         تو آبرومونو بردی
-         میخواستم ببینم تو موقعیت انجام شده چطور باید
عکس العمل نشون داد
-         مگه من موش آزمایشگاهیتم؟
-         مگه من بودم؟ صادق گفت چه آشی برام پخته بودی
-         عیب نداره حالا دیگه میتونم روی کنفرانست حساب کنم.
میتونی از پسش بر بیای
-         ولی اون دختر بیچاره چه گناهی کرده بود؟
-         خیلی پر رو بود مدام تو رو زیر نظر داشت. باید میزدم
تو برجکش.

...to be continue

پ.ن: ببخشید ادامه داستان دیر شد. کمی مشکل داشتم. منتظر ادامه جذابی باشین

 
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : monarch

قوانين سخت پدر را خوب مي دانست

ظهر گرم تابستان بود و پدر خسته از سر کار آمده بود تا استراحت کند

خوابش سبک بود و اگر از خواب به هر دليلي مي پريد سرش درد مي گرفت

براي همين به همه فرزندان کوچکش گوش زد کرده بود که اگر بخوابد و سر و صدايي از آنها بشنود با کمربند کارشان را مي سازد و گفته بود يا مثل بچه آدم بخوابيد يا اگر نمي خوابيد برويد توي اتاق بي سرو صدا بازي کنيد

بازي که بي سر و صدايش کيف نداشت!!

پسر بزرگ و وسطي خانواده گرفتند خوبيدند...

دختر کوچکتر و پسر کوچک و وروجک خانه حرف پدر را جدي نگرفته بودند و دلشان شيطنت مي خواست

فرزند دوم و دختر خانواده که گويا هميشه غمگين بود و بي جهت تمام کاسه کوزه ها سرش ميشکست و هميشه دعوا ميشد...

از تهديد پدر ترسيده بود و بالشش را آورد و روي زمين جلوي کولر پيش بقيه دراز کشيد که بخوابد

دو وروجک خانواده بالاي سرش آمدند و شروع کردند به پچ پچ کردن و خنديدن

دخترک مي ترسيد هر چه مي گفت برويد توي اتاق، الان بابا بيدار ميشه، ساکت باشيد، از پيش من بريد...

هر کاري کرد فايده نداشت بالاخره پدر با عصبانيت بيدار شد

سرشان داد زد... يک لگد به دخترک که دراز کشيده بود زد و گفت زهرمار دختره گنده مگه نشنيدين چي گفتم

دختر گنده تنها 8 سال بيشتر نداشت

امد از خودش دفاع کند که پدر از جا بلندش کرد و دستش را کشيد

آن دو پسري که خواب بودند را هم از خواب پراند و گفت حالا خودشون رو به موش مردگي زدند

کشان کشان هر سه را تا دم در برد و در را باز کرد

با عصبانيت گفت زود باشيد از همين جا بدون دمپايي بريد ان طرف حياط زير آفتاب بايستيد تا وقتي نگفتم داخل نيايد

از پنجره نگاه ميکنم هر کي بياد تو سايه بيشتر تنبيه ميشه

فقط اشک بود که از چشم دخترک سرازير ميشد

خواهر و برادر کوچک پشت پنجره آمده بودند و با ناراحتي نگاه مي کردند

مي دانستند اين تنبيه به خاطر آنهاست اما نمي توانستند راستش را بگويند!

گریه های ناز و بانمک کودکان

 
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : monarch

پسر و دختر جوان دست به دست هم به آرومي از پله هاي کافي نت پايين اومدن، بوي عطري که زده بودن توي سالن پيچيد... از تميزي برق ميزدن، از متصدي يک سيستم درخواست کرده و پاي سيستم نشستند... گمانم براي ثبت نام وام ازدواجي آمده بودند...

چقدر خوب ميشد اگر بعد از ازدواج هم زندگي را انقدر شيرين و ساده ميديدند و باز هم دست در دست هم مشکلاتشان را حل ميکردند...

اما افسوس در اکثر مواقع سختي هاي زندگي عرصه را بر وجودشان تنگ کرده و همان مردي که ديروز هزار حرف شيرين و اميد دست نيافتني در دل زن کاشته بود ... خود واقعيش را نشان ميدهد و ...

کم کم آن رابطه شيرين به يک عادت در کنار هم بودن تبديل ميشود

همه کساني که تا ديروز در جشن عروسي برايت پايکوبي کرده و دست زده و مي رقصيدند اکنون به دشمناني تبديل مي شوند که چشم رويت را ندارند و مدام پشت سرت حرف ميزندد...

حسرت اين چيزها را که از ما گرفتند

اميدوارم اين زوج جوان تا اخر عمر همينطور شاد و خرم باقي بمانند

 
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : پرنس

 

مرد ناشناس منو برد به یه دنیای عجیب...
-         من روزای اول باانگیزه به دانشگاه می رفتم. موقعیت شیرین و جالبی بود.
 آدمای مختلف، شهرستانی و بومی و لهجه های عجیب.تا یادم نرفته بگم رشته ام
طراحی بود.
مدل ها و تیپ های متفاوت. بعضیا که خیلی با هم راحت بودن و بعضی دیگه نه.
خیلیا راحتبا هم دوست شدن اما من توی دوست شدن کمی بدقلق بودم.
دو، سه جلسه ای از کلاسها گذشت.
سر یکی از کلاس ها استاد گفت مقاله ی انگلیسی به میلم بفرستین و بعد تأیید
من شروع کنین به ترجمه اش. یادمه اون جلسه ای که اینو گفت من توی کلاس
نبودم یعنی غیبت کرده بودمخودت که الان توی کاری بهتر میدونی کار و تحصیل توامان
چقدر سخته. جلسه بعدش که رفتم بی خبر از همه جا بودم.
استاد پرسید کی مقاله اش رو ترجمه کرده. یکی از آقایون دستش رو بالا برد.
استاد ازش خواست تا بره جلو و ترجمه مقاله ش رو به صورت کنفرانس
توضیح بده. خیلیا مسخره اش کردن اما خیلی مسلط به متن ترجمه شده بود و
این اطمینان رو توی استاد بوجود آورد که ترجمه اش کار خودشه.
نمره کامل رو گرفت وقتی نشست ازش ماجرای مقاله رو جویا شدم و اون هم برام
جریان رو تعریف کرد. یواش یواش با هم دوست شدیم اسمش مهرداد بود کمی لهجه
داشت هرچی بهش می گفتم بچه کجایی نمی گفت
می گفت من تهرانیم اما انصافا بهش نمی خورد مخصوصا با اون لهجه بهش می خورد کرد باشه
اما لام تا کام حرف نمی زد.
با هم دانشگاه می رفتیم و با هم بر می گشتیم اما همیشه در مترو غیبش می زد و
 می گفت کار دارم.تو برو من بعدا میام
بچه جالبی بود به شدت هم مرموز. نمی شد از کارهاش سر در آورد.
من به بودنش راضی بودم چون می شد حسابی روش حساب کرد.
هفته بعد با کلی کلنجار استاد رو راضی کردم تا براش به جای مقاله انگلیسی یکی از
طرح های فرش رو ببرم، آخه توی بازار تو یه مغازه فرش فروشی کار می کردم.
تلفیق دانش وکار برام
خیلی خواستنی بود. استاد قبول کرد. اسمش استاد بهرامی بود. یه مرد شریف که از
یه دقیقه کلاسش هم نمیزد، چند بار هم توی نمارخونه دیدمش. برخلاف خیلی از
استادها بود که ادعاشون گوش فلک رو کر میکنه. کاملا بی ادعا و سالم. بگذریم.
گفت باید بیای جلو و طرحت رو کامل برای بچه ها توضیح بدی.
من هم که نمی تونستم یعنی سختم بود ولی
قبول کردم آخه نمره قابل توجهی از پایان ترم رو به خودش اختصاص می داد.
به مهرداد جریان رو گفتم گفت:
-          باشه من کمکت می کنم فقط باید خجالت رو بزاری کنار.
-         نمی تونم.
-         پس باید قیدش رو بزنی.
-         نه ، نه باشه قبول باید چکار کنیم.
-         طرحت رو بده ببینم. وووو پسر چی کردی عجب طرح خفنی. خوب توضیح
بده ببینم چیه.
- این طرح ها از قدیمی ترین و اصیل ترین طرح ها در فرشبافی ایرانیه و... و...
-         و چی...
-         و توش از نقشه های منظم و مدون پیروی نمیشه در حالی که... درحالی که...
-         ای بابا اینجوری که استاد و بچه ها رو جون به لب می کنی. این جوری فایده نداره.
برو بیشتر تمرین کن.
شبش کلی با خودم تمرین مردم و جلو آینه حرف زدم و امیدوار به فردا
-         خوب تمرین کردی؟
-         آره الان دیگه ردیف میتونم توضیح بدم
-         ببینیم و تعریف کنیم.
-         با سلام خدمت دوستان این طرح از قدیمی ترین و اصیل ترین طرح ها در
فرشبافـــــــ...
-         صبرکن صبرکن ببینم پس استاد هویج بود؟ یا سلام نکن یا اگه کردی به همه احترام بزار
-         آها ممنون. بله همونجور که می گفتم
-         همونجور که چی رو می گفتی؟ از اول شروع کن
-         با سلام خدمت استاد و دوستان این طرح قدیمی ترین و اصیل ترین طرح ها
در فرشبافـیه و و توش از نقشه های منظم و مدون پیروی نمیشه در حالی که دارای
زیبایی دل پسندیه...
چشمم تو چشم دو نفر از بچه ها افتاد که توی حیاط داشتن بهمون نگاه میکردن.
-         چی شد پس؟!
مهرداد راستای نگاهمو دنال کرد و رسید به چشمای هاج و واج بچه ها.
طرح رو داد دستم و گفت
-         نه داداش اینجوری نمیشه. بیشتر تمرین کن
شب خودمو بیچاره کردم. اینقدر توضیح دادم که دهنم کف کرد. با خیلی راحت
شب رو خوابیدم.
-         سلام مهرداد
-         سلام! چطوری؟
-         خوبم
برگه ها رو دادم دستش مثل شاگردی که کتاب رو به معلمش میده تا ازش بپرسه.
-         اینو بی خیال پسر
با تعجب نگاهش کردم.
-         بی خیال یعنی چی؟ من 4 روز دیگه کنفرانسمه، بیچاره میشم.آبروم میره.
-         فعلا بی خیال.ببین اون دختره رو می بینی؟
-         کدومو؟
-         همون که روسری کرم سرشه.
-         همون که چهره جذابی داره؟
-         آفرین زدی تو خال
-         کیه؟ همکلاسیمون که نیست! فامیلته؟
-         آره دخنر کوچیکه ی عمه بزرگه ی پسر عمو زنداییمه!!! فامیل کجا بود
-         پس چی؟ از وقتی دیدمش دل تو دلم نیست ضربانم رفته رو هزار
-         یعنی؟
-         یعنی میخوامش. دوستش دارم
-         همینطوری یه دفعه؟!
-         نه از وقتی به دنیا اومد عاشقش شدم نمیدونی چه تیپی داشت وقتی ننه اش
قنداقش می کرد.از بچگی می دونستم همسر آیندمه.
خوب پسر عشق تو یک نگاه همینه دیگه.
-         خوب حالا میگی چیکار کنم
-         د! پسر برو باهاش حرف بزن برام بهش بگو من میخوامش.
-         کی من؟ عمرا! من حرف زدن معمولیمو بلد نیستم تو که ماشاا... خودت
زبون داری
-         میترسم برم خودم مستقیم بهش بگم بربخوره بهش نمیخوام از دستش بدم.
تو هم اسمی از من نیار بگو دوستم از شما خوشش اومده. اگه قبول کرد که چه بهتر
اگه هم نه که یه فکری دیگه کنم براش.
-         نه جون مهرداد اصلا نمیتونم. نگاهم کنه غش کردم
-         نترس بابا کاری به تو نداره تو میخوای واسه رفیقت یه کاری کنی اگه بشه میدونی چه کار
بزرگی واسه من کردی؟
خلاصه بد ما رو شیر کرد و فرستاد جلو
 
...to be continue

پ.ن: دوست دارین اسم شخصیت اول داستان چی باشه؟

 
دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:57 :: نويسنده : پرنس

پولهای توی دخل رو برداشتم. شمردمشون. خدا رو شکر دخل امروز خوب بود. خوبی سرما همینه. کافه شلوغتر میشه.

از پنجره به بیرون خیره شدم.وای چه برفی گرفت. الان هم که راه بیفتم باز دیر میرسم خونه. بهتره کافه رو ببندم.

برچسب روی شیشه رو برگردوندم. عبارت clossed به آدمایی که بیرون کم و بیش به چشم می خوردن

خودشو نشون داد. رفتم به سمت کلید برق.

صدای آویز در باعث شد به سمت در برگردم. یه جوون پالتوپوش رو دیدم که دونه های برف روی سرش نشسته بود.
حدودای 27سال نشون میداد موهاش پریشون بود و پریشونی موها و برفی که روشون نشسته بود جلوه خاصی به
چهره اش می داد.
چند باری این دور و بر دیده بودمش ولی تا حالا داخل کافه نیومده بود.آدم بدی به نظر نمیومد.
-         ببخشید آقا فکر کنم متوجه نشدین، تعطیله!
هاج و واج نگاهم کرد و به سمت یکی از میزها رفت و بی اعتنا به حرفم یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و نشست.
از بی اعتناییش عصبانی شدم. رفتم به سمتش و گفتم:
-         ببخشید آقا
سرش رو که بالا آورد و زل زد تو چشمام غمی توی چشماش دیدم که دلم لرزید .لحنم رو تغییر دادم:
-         میتونم کمکتون کنم؟
از پنجره به بیرون خیره شد...
-         می بینی چه برفی میاد؟ سرما تا استخوانت نفوذ میکنه، اما هرچقدر هم سرد باشه فقط باعث میشه تنت بلرزه.
هر چقدر سرما و سوز سرما زیاد باشه، دلت نمی لرزه.
-         میخواین یه چیزی براتون بیارم میل کنین؟ قهوه؟ چایی؟ شیر داغ...شاید کمی از سرمایی که رخنه کرده
توی وجودتون کم کنه.
-         نه خیلی وقته که دیگه هیچ چیزی به میلم نیست.
دوباره زل زد تو چشمام و باز نگرانی وجودم رو گرفت!
-         تا حالا عاشق شدی؟! عاشق شدن معرکه س. زندگی رو کوفتت می‌کنه کاری میکنه که بتونی زنده باشی
ولی بدون عشقت نتونی زندگی کنی.
معلوم بود دلش پر درده. بزار کمی از دردهاش رو رو دوش من بزاره. چیزی که از دنیا کم نمیشه، چیزی هم
به من اضافه نمیشه.
تجربه ام می گفت اینجور مواقع باید ساکت بود تا طرف بتونه درد دلش رو برات بگه، پس من سکوت کردم
و اون غوغا
-         بعد کلی این در و اون در زدن و سختی کشیدن تونستم دانشگاه قبول شم.فقط تو جهان سوم ما هم اینطوره
که باید واسه ادامه تحصیلت جون بدی، کلی بدبختی بکشی فقط واسه قبول شدن، باقیش راحته. من
هم مثل هزاران جوون دیگه وارد دانشگاه شدم. نمیدونی چه مزه ای داشت. تجربه یه محیط متفاوت که
پر از دوستای تازه است و پر تجربه های متفاوت.اندازه خودم تجربه داشتم، اینجور آدمی نبودم که راحت وا بدم
سختی های زندگی رو چشیده بودم، چند سالی توی بازار پادویی کرده بودم.
دستاش رو برد توی جیبش و مستأصل دنبال چیزی می گشت، پیداش کرد آوردش بیرون و در پاکت رو باز کرد
و یه نخ گذاشت کنج لبش و یه نخ هم به من تعارف کرد. دستش رو رد کردم، دلم نیومد بهش بگم کشیدن سیگار
توی کافه قدغنه. این مربوط به شرایط عادیه و وقتی مشتری توی کافه هست. الان که آخر وقته و یه
سیگار هم که منو اذیت نمی کنه.
نگاهی بهم انداخت و پرسید:
-          آتیش داری؟
بلند شدم و رفتم که براش فندک بیارم.
-         ببخشید! خیلی داغونم نمیدونم چطوری سر از اینجا در آوردم. دلم دستور میداد و پاهام اطاعت.
مغزم خیلی وقته توی کماس.
وقت داری کمی به درد و دل من گوش بدی؟ اگه مزاحمتم برم
-         نه، مزاحم نیستی آخر وقت بود داشتم جمع می کردم که برم.چطور شد دلتون آوردتون به سمت کافه من؟
-         نمیدونم اما دلم تا حالا جای اشتباه منو نبرده. میتونم اسمتون رو بپرسم؟!
-         آره، حتماً! اسمم پرنسه.
...to be continue

پ.ن: از این به بعد یه یار کمکی به کافه پرنس اضافه میشه.

پ.ن 2: نظرات شما میتونه روی سرنوشت شخصیتهای قصه تاثیر بزاره.من قصه رو با نظرات شما جلو می برم.

 
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : پرنس

وای

چه گرد و خاکی همه جا رو گرفته. چند روزه کافه رو باز نکردم.

دلم هم نبود باز کنم اما چه میشه کرد. اوقات تنهایی همه آدما یه جوری پر میشه.

بعضی با حرف، بعضی با تفریح، بعضی پیاده روی و بعضی هم با نوشتن

گرد و خاک رو با دستمالی که دسمه از همه جا پاک می کنم

اما گرد و خاک دلم چی؟ اون با چه دستمالی پاک میشه؟!

برم واسه خودم یه قهوه آماده کنم.

قهوه جوش واسه همین مواقع خوبه.

حیف شد. واقعا حیف شد. سالم بود و سر حال، باورم نمیشه

سرم رو با دستام گرفتم و نشستم روی صندلی یکی از میزها.

دروغ چرا؟ 5سال بود مریض بود، اما به روی خودش نمی آورد. آدم خود ساخته ای بود

از گناه و غیبت به دور.

آدم خیلی خوبی بود. اونقدر خوب که وقتی هم رفت همه گفتن خدا بیامرزدش

اینقدر آدم خوبی بود که هچکس ازش کینه ای به دل نداشت، حتی هووش!

همیشه توی داستان ها و فیلمها هووها سایه هم رو با تیر می زدن اما من مصداق عینی

خلاف این داستان رو دیدم.هووش اوایل اذیتش می کرد اما بعد که منش و رفتار

اونو دید اون هم تسلیم شد.

باور نکردنی بود.

اینقدر خوب باشی که حتی بچه های ناتنی ات برات ضجه بزنن.حتی هووت

حال شوهرش هم خوب نیشت. لگنش شکسته و با واکر راه میره.

اونقدر حالش خوب نبود که با ماشین آوردنش بالای سر جنازه.

درست مثل فیلمای مافیایی. یه ماشین اومد کنار تابوت و اون به کمک چند نفر ازش پیاده شد

خیلی صحنه رمانتیکی بود شاید باورتون نشه اما هرکس هم که تا اون لحظه گریه نمی کرد

به گریه افتاده بود

بعدا که ازش پرسیدن اون لحظه چه حسی داشتی گفت همه خاطرات چندین سال زندگی

مشترک باهاش جلو چشمم رژه می رفته. خیلی سخته یکی بره و تو بمونی.

خیلی سخته همدم تنهاییات بره و تنهات بزاره.

دلم خیلی گرفت وقتی اون رفت. دوست ندارم بهش فکر کنم دوست دارم هنوز هم باورم

این باشه که اون هست و من چون فقط ازش دورم نمی بینمش

اون هست، چون باید باشه.همه بچه ها دلخوشیشون به اون و کنار اون بودنشونه.

فقط اون بود که میتونست

همه رو دور هم جمع کنه. بزرگ فامیل بود.

صندلی رو دادم عقب و بلند شدم. به نظر میاد قهوه آماده شده.

نبودش تلخه، خیلی تلخ. درست به تلخی همین قهوه اسپرسو